-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 بهمن 1394 19:14
به طرز وحشتناکی گرسنه م شد جوری که تا حالا هیچوقت برام پیش نیومده بود و بعد بلافاصله به این فکر افتادم که اگه تنها زندگی میکردم، شاید همیشه همینطوری میشد یعنی هر روز ظهر، تا به این حد از گرسنگی نمیفتادم تصمیم به پختن هیچی نمیگرفتم یعنی البته این اثر استرسی هست که مامانم قبلا مینداخت به جونم (الان خیلی وقته این حرفو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 بهمن 1394 23:59
غمگینم... یعنی... هر وقت به این فکر میکنم که ترم جدید شروع میشه و همه بچه ها هستن غیر از خودم، غمگین میشم ترم پیش، وقتی میخواستم تازه ثبت نام کنم، بابا میخواست یه برنامه ای که یادم نیست چی بود و مربوط به فوت بابابزرگ بود رو بندازه یه جمعه ای... من خوشحال بودم که جمعه ها کلاس دارم و از اون برنامه عذاب آور معافم اما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1394 12:48
واقعا نمیدونم چقدر از ناراحتیهای من تقصیر باباس شاید اگه میتونستم مهربون تر فکر کنم، تقصیرهاش توو ذهنم ملایم تر میشد ولی آخه واقعا اینکه اصلا سعی نمیکنه رعایت کنه دیوونه م میکنه اونموقع که سالم بود، هر روز صبح مکافات داشتم با از خواب پا شدنش(بس که سر و صدا میکنه... زابراه میشم همیشه) الان هم که مریضه، این "من...
-
همخونه-مریم ریاحی
جمعه 2 بهمن 1394 18:07
امروز از همان روزهایی بود که حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم، از همان روزهایی که آدم نه میلی به غذا خوردن دارد، و نه حوصله سوال جواب کردن را. امروز، از صبح تا همین چند دقیقه پیش، کتاب قطورم را میخواندم. نمیدانم چرا تا همین چند دقیقه پیش مجذوب این کتاب بودم چرا تشخیص ندادم که این، از همان کتابهاییست که روزی از یک آقای...
-
مهربانی زنده ست
دوشنبه 28 دی 1394 18:32
قدیما که هنوز رانندگی بلد نبودم، یه وقتایی خواب رانندگی می دیدم.. توو موقعیت های اورژانسی قرار میگرفتم و شرایط مجبورمون میکرد که "من " رانندگی کنم.. همه میگفتن " زینب، با اینکه رانندگی بلد نیست، ولی چقدر خوب رانندگی میکنه!! " چقدر خوبه که خواب ها اینقدر با مزه ن :)) روح آدم شاد میشه وقتی یادشون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 دی 1394 21:43
با آنکه شنیدن موزیک اغلب باعث هجوم احساسهای خوب است، اما گاهی میتواند نشانه افسردگی هم باشد. مثلا ممکن است دختری از تمام شدن دوره مقدماتی کلاس محبوبش افسرده شده باشد ممکن است ناراحت باشد که شاید دیگر جمعه هایش رنگ خنده و شوخی نداشته باشد ممکن است نتوانسته باشد کاری کند که رنگ جمعه هایش عوض نشود، شاید هم میتوانسته و...
-
عزاداری
چهارشنبه 23 دی 1394 00:58
پرسیدم جوجه های ما بالاخره قوقولی قوقو کردن یا نه؟ به سقف نگاه کرد.. یعنی یه چیزی شده... حالا، از موقعی که فهمیده م جوجه هام دیگه زنده نیستن، خاطره ها توو ذهنم میچرخه.. توو خونه میچرخیدن واسه خودشون... بعضی وقتا از روی پاهای ما رد میشدن.. پاهاشون چند تا خط باریک و خنک بود.. وقتی بابا خریدشون و من صدای جیک جیک شنیدم......
-
دوســـت به چه کسی میگویند؟
سهشنبه 22 دی 1394 20:26
سلام :) اینکه " شما هم همینطورید یا نه؟ " رو نمیدونم اما فهمیده م که خیلی از ناراحتی های ریزی که از "دوستی ها" دارم، بخاطر اینه که احتمالا یه تعریف خاصی از "دوستی" دارم احتمالا همه چیز با تغییر کردن تعریف من از دوستی ، خوب تر شه راستش، وقتی من با کسی احساس دوستی میکنم، وقتی میبینم که اون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 دی 1394 17:35
به طراحی کردن حساسیت دارم انگار شروع کردنش برام وحشتناکه معمولا اول از همه یه خط صاف، گوشه سمت راست کاغذم با خط کش میکشم بعد نگاه میکنم ببینم خط رو باید با چه زاویه ای بکشم؟ بعد یاد معلمم میفتم که میگفت سریع و راحت بکش.. طولش نده الکی.. ولی نمیدونم اون نقطه ای که باعث میشه دیگه ادامه ندم به طراحی، دقیقا چه زمانی اتفاق...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 دی 1394 15:14
توو هفته پیش، آقای معلم خواسته بود که هر اتفاق یا آدمی که توجهمون رو جلب کرد، در حد چهار پنج خط در موردش بنویسیم فکر میکردم میتونم هر روز یه نوشته جدید بنویسم، اما نشد.. کلا چهار تا شد متنهامو که برای دوستام (که همکلاسیم نیستن) میذاشتم، همشون به به و چه چه میگفتن و کلی بهم امیدواری میدادن من هم فکر میکردم که نوشته هام...
-
هنوز روزهای خوشیته
جمعه 20 آذر 1394 14:52
یه کمی اعصابم خورده گوشیم بعضی وقتا از خودش یه خلاقیتهایی به خرج میده که.. اصن فکر کنم خلاقیت های احمقانه ست که باعث میشه من وحشی بشم بک آپ گرفته بودم از فایلهام، نمیدونم چرا اونایی که بک آپ گرفته بودم رو گذاشته بود توو یه فولدر جدید من هم فکر کردم این عکسا رو قبلا ریخته م توو کامپیوتر و واسه اینکه هی این فولدر رو...
-
"سامیــنـــو"
جمعه 13 آذر 1394 18:11
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 آذر 1394 18:02
احساس میکنم یه بیماری توو وجودم هست یه بیماری که هر آدمی حدودا همسن برادرهام میبینم، احساس میکنم خیلی میشناسمش احساس میکنم همون خاطره هایی که با برادرهام دارم، اون آدم هم با خانواده ش داشته احساس میکنم با اینکه هیچوقتی این آدم رو با وضوح تصویر برادرهام ندیدم، اما میشناسمش و بعد به اون آدم احساس محبت آمیزی پیدا میکنم و...
-
ورکشاپ طراحی کاراکتر
یکشنبه 1 آذر 1394 18:32
امروز صبح، گوشیمو که روشن کردم و شروع کردم به باز کردن برنامه های گوشی، دیدم مریم برام یه عکس فرستاده از اینستاگرام آقای بزرگمهر حسین پور، که نوشته بود امروز از ساعت یک تا سه ورکشاپ طراحی کاراکتر داره و ورود برای عموم آزاده راستش من معمولا کسی نیستم که اگه بفهمم همین امروز، یه جایی، یه برنامه خاصی هست، سریع شال و کلاه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 آبان 1394 12:38
اینکه ایشون برای عمل کردن به هر چیزی اصلا احتیاجی به سوال پرسیدن ندارن، و فقط "من فکر میکنم" خودشون مهم باشه، اعصاب منو میریزه بهم خب البته اگه کس دیگه ای غیر از من بود، وقتی میشنید که "من فکر میکنم جای این گلدون بده، باید جاش عوض شه" بهش جواب میداد که به این دلیل و به اون دلیل جای گلدون همین جاست...
-
Kevin شدن یا نشدن.. مسئله اینست
یکشنبه 24 آبان 1394 16:46
واقعیت اینه که توو سن بیست و شش سالگی، نمیشه کوین شد نمیشه با رفتن اعضای خانواده، خوشحال شد مخصوصا مادر... نمیشه بعد از رفتن مادرها روو تخت پرید یا از خوشحالی جیغ کشید راستش، توو سن بیست و شش سالگی، بعد از رفتن مادرها، فقط دلتنگی و ناراحتی ممکنه! +++++++++++++++++ وقتی تا دم در همراهی کرده باشی، وقتی دوباره بر میگردی...
-
از ایده تا داستان نویسی
جمعه 22 آبان 1394 23:39
برام خیلی خیلی عجیبه تقریبا مطمئن بودم که "گذشته" رو داریم تقریبا مطمئن بودم که خودمون خریدیمش و الان بین سی دی هامون هست عجیب تر اینه که حالا که مال خودمون نبوده و نخریدیمش، اصن یادم نمیاد مال کی بوده؟ حالا لازمش دارم... باید برای #از_ایده_تا_داستان_نویسی دوباره ببینمش و کارهایی که استاد گفته رو انجام بدم...
-
رانندگی های من که داستان شد اصن 4
سهشنبه 5 آبان 1394 20:21
چند جلسه ای اون خانم هنرجو هم میومد سرکلاسهای من دوتایی با هم شروع میکردن ترکی حرف زدن خب اگه ترکی بلد بودم، شاید کمتر اعصابم خرد میشد البته ولی به نظرم مربیها نباید اجازه بدن که هنرجوها توو کلاسهای هنرجوهای دیگه شرکت کنن هم اینکه وجود هنرجویی که کلاس نداره اضافیه و هم اینکه ممکنه باعث بشه که تمرکز آدم هزار برابر بهم...
-
میدونم برنده و بازنده مهم نیست، ولی...
دوشنبه 4 آبان 1394 14:08
اینکه توو مسابقه قبلی ششم شدم، ولی ایندفعه هیچ رتبه ای نیاوردم خیلی اذیتم کرد راستش دارم فکر میکنم باید اون کتاب رو چطوری میخوندم که بتونم رتبه بیارم؟ دفعه پیش با "شما که غریبه نیستید" شرکت کردم قبول دارم که رفتارم با اون کتاب، چیزی بیشتر از "کتاب خوندن" بود من با اون کتاب زندگی کردم خودم شدم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آبان 1394 12:20
نمیدونم چه رازی ه که هر موقع یه ایده به ذهنم میرسه واسه نوشتن، تا وارد وبلاگ میشم و آماده نوشتن میشم همشو یادم میره :-| یه بار و دو بار هم نبوده :-| زیااااد :-| این روزا چند باری حرف از سرماخوردگی شده و من نمیدونم چرا به محض شنیدن این حرفا احساس میکنم گلو درد دارم... یا امروز هم که مخلوطی از کسالت و حالت تهوع رو داشتم...
-
رانندگی های من که داستان شد اصن 3
پنجشنبه 30 مهر 1394 12:11
از اون ۵ جلسه٬ تقریبا دو جلسه ش مال امتحان بود... جلسه اول رفتیم سر کلاس٬ جلسه دوم یه کم درس دادن بعد امتحان از کل کتاب جلسه سوم و چهارم کلاس و جلسه پنجم دوباره امتحان دادیم با حساب کردن جلسه دوم٬ فکر میکنم سه یا چهار بار امتحان آیین نامه " مقدماتی " رو دادم :) اصلا یادم نمیاد که بار سوم قبول شدم یا بار...
-
شمــــــــــــال زیبا و مرطوب
یکشنبه 26 مهر 1394 21:27
همین یکی دو ساعت پیش از سفر برگشتیم این یکی سفر، فرق داشت مخصوصا اون تالاب انزلی که به طرز وحشتناکی لایک داشت... دوست دارم باز هم پیش بیاد و برم... خیلی عالی بود... توی همین تالاب دیدن بود که فهمیدم توو شدت باد نمیتونم نفس بکشم تا حالا، توو این بیست و اندی سال، هیچوقت برام پیش نیومده بود و نمیدونستم که توو باد شدید...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهر 1394 20:55
اعصابم خرده کتاب جدید، خیلی سریع داره پیش میره یه درس و نیم خوندیم همش... اما الان اصلا یادم نمیاد درس اول رو تلفظ احمقانه همکلاسی های پر از اعتماد به نفسم یادم میاد و اعصابم بیشتر خرد میشه ... اینهمه این معلم ها از این کتاب تعریف کردن ، این بود؟ معلممون اول ترم گفت این کتاب یه جوریه که دائم هر درسی براتون تکرار...
-
رانندگی های من که داستان شد اصن 2
دوشنبه 20 مهر 1394 12:50
مهرماه سال ۹۱ نتونستم از لج همه مهرماه های تحصیلی برم دنبال علاقه هام٬ دلیلش رو از عکس زیر بپرسین :-| اما بهرحال گچ پام یه روزی باز شد :) و من همچنان هیچ کاری نمیکردم :) * روزها و شبها میگذشت و من با اینکه خیلی دوست داشتم به آرزوهام برسم، هی دست دست میکردم تا اینکه بابام یه روز به زور دستمو گرفت و رفتیم کلاس رانندگی...
-
رانندگی های من که داستان شد اصن 1
جمعه 17 مهر 1394 21:36
ترم آخر دانشگاه بودم از هر چی درس و دانشگاهه متنفر شده بودم دلم میخواست این ترم هم به خیر و خوشی تموم بشه٬ تا من درس و دانشگاه رو از خودم جدا کنم و با نفرت بندازمش دور حالم از در و دیوار دانشگاه بهم میخورد معمولا توی اینجور موقعها٬ آدم برای "بعد از دانشگاه" رویاریزی میکنه :) من هم رویاریزی کردم و چون تجربه...
-
پلیز گیو آس آتم
دوشنبه 13 مهر 1394 12:30
اوایل پاییز امسال، با اون بارون محشر، کلی ذوق کردم و پیش خودم فکر کردم عوض زمستونی که برف نداشت، پاییز امسال یه پاییز درست و حسابیه اولش خوشحال بودم، بعد که هوا سرد شد و هر چی میپوشیدم گرمم نمیکرد نگران شدم... اما ترجیح میدادم که هوا همون پاییز درست و حسابی باشه خدایا! رحم کن.. فصلهامون رو از ما نگیر یه کاری کن دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 12 مهر 1394 11:29
وقتی بیست و یکی دو سالم بود، ناراحت و ناراضی بودم از پدرو مادرم دلگیر بودم که مسیر زندگی من رو اشتباهی معرفی کردن خودم رو با یه کسی مقایسه میکردم و پیش خودم میگفتم " این آدم وقتی همسن من بوده شاغل شده، و تازه ناراحته که چرا زودتر این اتفاقها براش نیفتاده، اونوقت من.." من فکر میکردم توو سن بیست و یکی دو سالگی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 مهر 1394 14:40
یه آدمی که کلاس زیانش پلمپ شده باید چه حسی داشته باشه؟ همه انتظار دارن خوشحال باشم ولی نیستم دارم فکر میکنم اگه کلاسهامون ادامه نداشته باشه هم شاید خوب باشه از آموزشگاهم خسته شده بودم این کتاب جدید هم خیلی به نظر سخت میرسه اینقدر ازش میترسم که همین امروز صبح داشتم فکر میکردم نکنه از پسش بر نیام و آخر ترم، کابوسم باشه؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 مهر 1394 13:57
س ال پیش دانشگاهی ، توو یه دبیرستان جدید ثبت نام کردم. توو این دبیرستان جدید، احساس میکردم من تنهایی به یه جزیره اومده م. مخصوصا وقتایی که در مورد یه برنامه یا یه فیلم یا هر چیزی "نظر" میدادیم. معمولا اینطوری بود که همه غیر از من یه نظر داشتن، و من یه نفر یه نظر دیگه. اما یکی از تفاوتهای دیگه ای که من و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 مهر 1394 14:02
امروز ذوق داشتم واسه شروع ترم جدید وقتی آماده رفتن شدم ۹ و ربع بود.. خیلی زود بود دیگه... جو هم که آدمو میگیره باید به اندازه بگیره خب:دی یه ده دقیقه نشستم کنار مامانم و بعد راه افتادم... با اینکه زود راه افتاده بودم، اما اینقدر دور زدم واسه پیدا کردن جا پارک، آخرش دیر رسیدم به کلاس :-| اما همه اینا به اون خوشحالی...