قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

اینکه ایشون برای عمل کردن به هر چیزی اصلا احتیاجی به سوال پرسیدن ندارن، و فقط "من فکر میکنم" خودشون مهم باشه، اعصاب منو میریزه بهم


خب البته اگه کس دیگه ای غیر از من بود، وقتی میشنید که "من فکر میکنم جای این گلدون بده، باید جاش عوض شه" بهش جواب میداد که به این دلیل و به اون دلیل جای گلدون همین جاست که الان هست


اما من دلم نمیخواد جواباشو درست بدم


محض انتقام گرفتن از خودش که جواب هیچکس رو درست حسابی نمیده :-|


اما اینکه خودش برمیداره گلدون رو میذاره جای دیگه، منو یاد خاطرات مزخرف زمان جیگیل میندازه که به زور جیگیل رو مینداخت توو قفس گلی


وقتی صحنه های مرگ گلی رو یادم میاد، ایشون رو مقصر میدونم... خیلی به گلی ظلم کرد... وقتی جیگیل وحشی رو به زور انداخت به جون گلی


اینموقع ها، وقتی فکرم این طرفی میره، ازش بدم میاد... برام غیر قابل تحمل میشه...


ولی نمیدونم چرا وقتایی که مجبورم باهاش تا کنم، اصلا روو مغزم نیست...


یا اگه هم هست، میتونم تحمل کنم


فکر کنم وقتایی که بهش احتیاج دارم، دیگه روو مخم نمیره

Kevin شدن یا نشدن.. مسئله اینست


http://s3.picofile.com/file/8222875784/images.jpg

واقعیت اینه که توو سن بیست و شش سالگی، نمیشه کوین شد
نمیشه با رفتن اعضای خانواده، خوشحال شد
مخصوصا مادر...
نمیشه بعد از رفتن مادرها روو تخت پرید یا از خوشحالی جیغ کشید
راستش، توو سن بیست و شش سالگی، بعد از رفتن مادرها، فقط دلتنگی و ناراحتی ممکنه!

+++++++++++++++++

وقتی تا دم در همراهی کرده باشی،
وقتی دوباره بر میگردی خونه،
میتونی به این فکر کنی که قبل از پایین رفتن، مامان بود،
و بعد از بالا اومدن، مامان نیست...
و میشه که دوشنبه و چهارشنبه و جمعه و شاید حتی شنبه بعد، بعد از برگشتن از کلاسهات، ناراحت باشی که خونه خالیه و مامان نیست
اما اینا کارها رو سخت میکنن...

کاری که درسته و باید انجام بدی، اینه که بلافاصله بعد از رفتن مامان، بیای توو وبلاگت خودتو خالی کنی،
و آهنگهای شاد گوش بدی...
مثل "یعنی صبح شده" سینا حجازی... یا مثلا "سال تا سال" گروه پالت...
نمیدونم.. بهرحال باید سعیتو بکنی که از شرایط جدید هم لذت ببری
شاید قراره تنها بودن رو تجربه کنی و خدا اینطوری این فرصت رو در اختیارت گذاشته..
باید برای همه چیز، خدا رو شکر کنی
راه شکر کردن درست و حسابی هم که خودت میدونی چیه

از ایده تا داستان نویسی

برام خیلی خیلی عجیبه

تقریبا مطمئن بودم که "گذشته" رو داریم

تقریبا مطمئن بودم که خودمون خریدیمش و الان بین سی دی هامون هست

عجیب تر اینه که حالا که مال خودمون نبوده و نخریدیمش، اصن یادم نمیاد مال کی بوده؟

حالا لازمش دارم...

باید برای #از_ایده_تا_داستان_نویسی دوباره ببینمش و کارهایی که استاد گفته رو انجام بدم

استاد...

برام سخته بهش بگم استاد...

آخه به قیافه ش نمیخوره اصن

مامان که "تصمیم" گرفته این کلاس رو به رسمیت نشناسه

اراده کرده که این کلاس ما "خوب" نباشه..

هنوز هیچی ندیده و هیچی نشده همش میگه "بلد نیستن... بهش بگین بهتون فلان رو درس بده..." و غیره

راستش، من بر عکس شخصیت خود امیر علی، از اطلاعاتش راضیم واقعن

اصلا احساس نمیکنم که بلد نیست

اینکه سعی میکنه برای هر مطلبی هزار تا مثال بزنه هم برام خیلی عزیزه

گاهی از فیلمهایی که هست و اتفاق افتاده مثال میزنه،

گاهی هم بداهه خودش یه داستان میسازه و مثال میزنه

بهرحال همه تلاششو میکنه که هر مطلبی که میگه کاملا جا بیفته

اینا رو از ظهر تا حالا فهمیده م راستش...

از موقعی که بابا ازم پرسید"جوری درس میده که شما جذب بشید؟ " و من گفتم "مطالب، خود به خود جذاب هستن . جور خاصی تعریفشون نمیکنه"

و الان پشیمونم و دارم همه خدمتهاش رو میبینم

اینقدر برای هر چیزی مثال میزنه که من گاهی فقط مثال ها یادم میاد و یادم نمیاد میخواسته چه چیزی رو بهمون بگه :دی


بعضی وقتا مثل امروز، یه حرفی میزنه که بدون اینکه نفس بکشم ریسه میرم :))

ولی واقعا لازم نیست برای اینکه کلاس رو صمیمی کنه از کلمه های ناخوشایند استفاده کنه واقعا

از این اصلا خنده م نمیگیره

البته نمیدونم چرا سارا میگفت امروز به یکی از همین حرفاش داشتم میخندیدم

شاید خنده م میگیره خودم حالیم نیست :))))

رانندگی های من که داستان شد اصن 4

 

چند جلسه ای اون خانم هنرجو هم میومد سرکلاسهای من

دوتایی با هم شروع میکردن ترکی حرف زدن

خب اگه ترکی بلد بودم، شاید کمتر اعصابم خرد میشد البته

ولی به نظرم مربیها نباید اجازه بدن که هنرجوها توو کلاسهای هنرجوهای دیگه شرکت کنن

هم اینکه وجود هنرجویی که کلاس نداره اضافیه

و هم اینکه ممکنه باعث بشه که تمرکز آدم هزار برابر بهم بخوره

مثلا این خانم هنرجوه الکی به من میگفت وای.. تو چقدرر خوب رانندگی میکنی... انگار من خرم، نمیفهمم کلاچ زیر پای مربیمه :-|

بهش میگفتم.. میگفت باشه.. ولی بهرحال رانندگیت خیلی خوبتر از منه.. تو هم یه روز بیا سر کلاس من، ببین من چطوری رانندگی میکنم



تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


خانم مربیم اخلاقهایی داشت که من نمیتونستم باهاشون کنار بیام

و به احتمال زیاد، خانم مربی هم از اخلاقهای من خوشش نمیومد .. حدس میزنم

مثلا چیزی که بعدها فهمیدم، این بود که من با تاخیر به حرفش گوش میکرد

که البته باز هم مطمئن نیستم همش تقصیر من بود

مثلا اگه میگفت برو کنار پارک کن، چون دقیقا نمیگفت کجا وایستم، ممکن بود از جایی که اون میخواست دور شیم و اون بگه دیگه دیر شد.. برو به مسیر ادامه بده

اما در مورد خانم پ. میم،

من خوشم نمیومد که سر اذان که میشه شروع میکرد به دعا کردن

به دلم نمی نشست

احساس میکردم واسه نمایش دادن داره این کارو انجام میده

با این همه خیلی عکس العملی نشون ندادم تا اونجایی که یادمه.. یادمه یه دفه همراهی هم کردم

یکی از چیزای دیگه ای که خوشم نمیومد این بود که بعضی از ماشینا که مثلا یهو میپیچیدن جلومون، پلاک ماشین رو نگاه میکرد و مثلا میگفت مال اردبیله.. داهاتیه دیگه.. داهاتیه..

یا اصلا استرس هاش...

من خودم چون تازه کار بودم خیلی استرس داشتم،

این خانمه هم که میترسید، به ترسهای من اضافه میشد

اگه یه وقتی یه سگ می دید، یه جوری عکس العمل نشون میداد، انگار یه بچه دوماهه تپلی خندان دیده

اصلا غیر قابل تصور...

من یه موقع ها حسم به این حرکتش این بود : " "



تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net


یه روزی قاطی کردم و قبل از رفتن به کلاسم، به آموزشگاه گفتم که میخوام مربیمو عوض کنم

هر چی توضیح میدادم که این خانمه استرس داره، استرسهای من بیشتر میشه، آقای مسئول از من یه خاطره دقیقتر میخواست

و من خاطره دقیق نداشتم

یه خانم مربی دیگه اونجا بود.. وقتی میگفتم مربی من استرس داره، میگفت خودش دائم در حال داد زدن سر هنرجوهاست

انگار افتخار داره اینکار :-|

خب داد نزن :-|

چه دلیلی داره وقتی مربی من کار اشتباه تو رو انجام نمیده، مربی خوبی باشه؟ :-|

خب اون یه اشتباه دیگه ای رو انجام میده :-|

چه ربطی داره آخه ؟ :-|

خلاصه اومدم بیرون و رفتم سر کلاس دوباره ... ایندفعه میخواستم خاطره ها رو دقیق حفظ کنم برم بگم

میدونم برنده و بازنده مهم نیست، ولی...

اینکه توو مسابقه قبلی ششم شدم، ولی ایندفعه هیچ رتبه ای نیاوردم خیلی اذیتم کرد راستش


دارم فکر میکنم باید اون کتاب رو چطوری میخوندم که بتونم رتبه بیارم؟


دفعه پیش با "شما که غریبه نیستید" شرکت کردم


قبول دارم که رفتارم با اون کتاب، چیزی بیشتر از "کتاب خوندن" بود


من با اون کتاب زندگی کردم


خودم شدم "هوشو" و تک تک تلخی ها و شیرینی های داستان ها رو تجربه کردم


انگار که خودم مادرمو توو بچگی از دست داده م و حالا خوشحالم از اینکه برای اولین بار اومده م خونه مادرم...


انگار که خودم دارم به برگهای نخل نگاه میکنم و موهای مادرم رو تصور میکنم که توو باد تکون میخورن..


اون کتاب رو زندگی کردم و رتبه م ششم شد..


چه برسه به این کتاب که عمیق "خوندم"


ولی خب به این هم فکر میکنم که اون دختری که هم پارسال هم امسال اول شد، چیکار کرده دقیقا؟


چطوری کتاب ها رو خونده؟


یا اینکه چطوری پاسخنامه ها رو جواب داده؟