قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

"سامیــنـــو"

راستش یکی از ایده هام این بود که این وبلاگ رو به آدرس اسم هنریم بذارم و تووش نقاشیهام رو بذارم

اما حتی وبلاگ "سامیـــنو" نشان هم کمکم نکرد تا بیشتر نقاشی کنم

وقتایی که یهو یه ایده به ذهنم میرسه و اجراش میکنم،

(که بیشتر اوقات، برای کسی درستش میکنم، و یعنی بعدش باید تحویلش بدم و بره)

دلم برای خودم میسوزه

دلم برای اون قسمت از وجودم که عاشق نقاشی کشیدنهای به سبک خودمه کباب میشه

دلم میسوزه که دیگه نمیتونم بی هیچ دلیلی ایده هام رو از وجودم بکشم بیرون

میدونی؟

فکر میکنم فقط اگه یه هفته از گوشیم استفاده نکنم، دوباره همه چیز به اون روزا برگرده

شاید از فردا شروع کردم


شاید از فردا دیگه گوشیمو روشن نکنم

ولی خیلی امیدوار نیستم...

چون یاد اون بیست سی باری میفتم که دلم میخواسته گوشیمو روشن نکنم ولی آخرش .. :-|


http://s7.picofile.com/file/8239526384/mobile_dependence_as_addiction_motamem_org.jpg


بعد از اون قسمت از سریال "زیر آسمان شهر"، که بهروز خواننده شده بود و خشایار داد میزد "سامی دوستت داریم"،

بعضی از دوستام بخاطر فامیلیم، چند باری بهم گفتن "سامی دوستت داریم"

خودم برای خودم اسم گذاشتم "سام سوتی"

فکر میکردم خیلی باحالم اینطوری

هنوز عقلم به "احترام گذاشتن به خودم" نمیرسید.

دوستم، با ترکیب "سامی" و " سام سوتی" ، یه اسم جدید برام گذاشت

بهم میگفت "سامینو "

البته الان که دارم فکر میکنم، میبینم "زینب" که خیلی راحت تر از همه اینا بود

چه کاری بود آخه اینهمه اسم ؟

بعدها، توو دبیرستان، وقتی که همکلاسیهام ازم میخواستن براشون نقاشی بکشم،

زیر نقاشیهام مینوشتم "سامینو"

که یعنی اسم هنریم بشه

میخواستم ببینم اگه اسم هنری بذارم چی میشه؟

هیچی نشد

بعد فکر کردم باید اسمم رو عوض کنم

نوشتم "سام سوتی"

و همینطوری هی اسمهام رو عوض میکردم و عوض میکردم، اگه مریم توو دفتر خاطراتم نمینوشت " قول بده توو عید برام سامینو بکشی"

اونموقع بود که فهمیدم " هیچی نشد" اشتباهه :)

چیزی شده بود :) من خبر نداشتم :)

نقاشیهای من اسم گرفته بودن و من نمیدونستم :)

راستش، الان خیلی وقته که زیر نقاشیهام، اسم هنریم رو ننوشته م

شاید چون خجالت میکشم اسمم رو بزنم،

شاید هم چون دیگه مریم پیشم نیست

مریم، یکی از کسایی بود که خیلی نقاشیهام رو دوست داشت

اگه مریم و بچه های دیگه نبودن، شاید ایده هایی که تا حالا اجراشون کرده م، خفه میشدن و زنده نشده میمُردن

کاش بازم سامینو بکشم و احساس زنده بودن کنم

این صفحه هایی که "چیزهای کوچک" یا یه همچین اسمهایی دارن رو دوست دارم خیلی

همینا که اتفاقهای خوشایند و کوچیک رو یاد آدم میارن

که باعث میشن آدم حواسش بیشتر جمع باشه به اون "ریز" های دوست داشتنی

مثلا یه دفه نوشته بود " معلم زنگ آخر نمیاد، بی سر و صدا وسایلتونو جمع کنید صف ببندید برید خونه"

چقدر بده که عین جمله رو یادم نیست

ولی حسش رو یادمه... کــِــیف میداد..

این روزها، یه حس دوست داشتنی و ریز توو خونه ماست.

یه حس "غنج خوردن دل" از دیدن شش تا پرنده کوچیک که پــُـف کرده ن و همشون روو  یه میله نشسته ن.

فنچهامون، چهار تا جوجه دارن، با پدر و مادر میشن شش تا :)


http://s7.picofile.com/file/8238986492/L13715446322.jpg



هر چی ازشون فیلم بگیرم و نگاهشون بکنم، سیر نمیشم

مثل این میمونه که یه کتاب قصه رو دارم میخونم

رفتارهاشون .. تک تک کارهایی که میکنن.. اینکه چه موقعی کدومشون چه تصمیمی میگیره.. همه اینا خیلی جالب و با مزه س

بچه ها میخوابن، مامانه و باباهه میشینن کنار هم و همدیگه رو میخارونن

مثل اینه که هم دیگه رو بوس کنن


امروز بچه هه کنارشون نشسته بود، دهنشو باز میکرد که یعنی من گشنمه، شما بگو اگه یه ذره واسه مادر پدرش مهم باشه :)))

اونا داشتن بالهاشون رو اینور اونور میکردن که خستگیشون در بره

(یه چیز دیگه که برام جالبه اینه که عین خودمون خستگی در میکنن... دستها و پاهاشون رو میکـِـشن )

اصن انگار نه انگار این بچه وجود خارجی داره :)))


شما هم اگه هیچ موجود زنده ای توو خونه ندارین، دست به کار شین :)

اگه میتونین مراقبش باشین و ازش نگهداری کنین، یه پرنده ای یا بهرحال یه موجود زنده بخرین واسه خودتون

لذتی که توو نگاه کردن به این موجودات و همراه شدن با دنیاشون هست، توو هیچ چیزی نیست

البته.. خب.. بالاخره یه روزی میمیرن و غصه بزرگی داره مرگشون

قبل از اینکه بمیرن باید بتونین دل بکنین و بفروشینش

ولی بهرحال، بودنشون، بهتر از نبودنشونه فکر کنم

تازگیها به یک کشف جدید در مورد خودم رسیده م

اینکه من دیــــــــــــوانه ی لبخندم

اگر خدا رازها را پنهان نمیکرد،

اگر غریبه ها راز مرا می دیدند،

به راحتی می توانستند مرا نابود کنند

می توانستند به من لبخند بزنند،

و من دلبسته شان بشوم،

و وقتی خوب وابسته شان شدم، بی خبر بگذارندم و بروند و هیچوقت هم باز نگردند..

آن وقت من میماندم و وجودی که تکه تکه میشود

قلبی که پاره پاره میشود

روحی که تحلیل میرود...

آن وقت،

من دیگر نمی ماندم...

له میشدم

چه خوب است که خدا هوای من را دارد و رازها را پنهان میکند

چه خوب است که غریبه ها نمیدانند با لبخند های محبت آمیزشان تا چند روز و چند هفته و چند ماه،

مرا درگیر خودشان میکنند.

کاش لبخند های فراوانی ببینم

که دیگر لبخندها دیوانه ام نکنند

و بعد دیگر وابسته هیچ لبخندی نشوم

و اینقدر زجر نکشم

تئوری موسیقی

نمیدونم اینکه اینقدر از این کتاب رو که خوندم، بر اثر جو گرفتگیم بود یا چی..

احساس میکنم علاقمند بودم نه جو گیر

اما اگه خیلی علاقمند هستم باید الان هم بخونم خب..

میدونی؟ سخته..

نمیفهممش انگار.. یا یه چیزی توو این مایه ها

مثلا همین چند دقیقه پیش آهنگی که توو کتاب نوشته بود دانلود کنم رو گوش دادم

توو کتاب نوشته بود توو این آهنگ نمونه های خوبی از "سنکوپ" هست

اما من که گوش میدم، مطمئن نیستم  سنکوپ ها رو درست تشخیص داده باشم

اما کوتاه نمیام.. بازم میخونمش.. من میتونم

باید مقاومت کنم با این حس "زود نا امید شونده"

معمولا توو همه داستانها، این مقاومته کار بهتریه

تهش بالاخره بی نتیجه نمیذاره آدمو


http://s7.picofile.com/file/8238299976/Book_Theory_Music_For_Dummies38edf6.jpg




به طرز وحشتناکی گرسنه م شد

جوری که تا حالا هیچوقت برام پیش نیومده بود

و بعد بلافاصله به این فکر افتادم که اگه تنها زندگی میکردم، شاید همیشه همینطوری میشد

یعنی هر روز ظهر، تا به این حد از گرسنگی نمیفتادم تصمیم به پختن هیچی نمیگرفتم

یعنی البته این اثر استرسی هست که مامانم قبلا مینداخت به جونم (الان خیلی وقته این حرفو نزده)

که یعنی بعدها من زندگی سختی خواهم داشت (چون خیلی بی مسئولیتم یعنی مثلا )

فکر کنم شاید همه مامانها همینطور باشن

تا بچه بودیم میگفتن بزرگ بشی میری دانشگاه و اینو یه جوری تعریف میکردن که انگار دانشگاه کلید بهشت هست

وقتی که بزرگتر میشیم جوری آدم رو میترسونن که انگار لبه یه قله آتشفشانی هستیم و هر لحظه ممکنه تعادلمون بهم بخوره و بیفتیم توو مواد مذاب

مواد مذاب اسمشون چی بود؟ ماگما؟


http://s7.picofile.com/file/8238134068/3.bmp


اما فکر کنم احتمالا فکر مضطرب کننده  بی خودی هست

همین الان که اینهمه گرسنه شدم مگه چیکار کردم؟

خب منتظر شدم تا غذا گرم شه...

چاره دیگه ای نداشتم

اونموقع هم مجبورم صبر کنم تا غذا حاضر شه

فوقش اگه دو سه بار اینطوری گرسنه م شه و بهم سخت بگذره، دیگه خود به خود به موقع نهار درست میکنم

اینکه اصلا ترسناک نیست

حالا اصلا کی میخواد به من اجازه بده که تنهایی زندگی کنم

راستشو بخواین، به نظرم، خودم هم تحمل تنها زندگی کردن رو ندارم

به مامانم خیلی وابسته شده م.. و اینکه تنها بودن، مخصوصا شبها،  یه کمی ترسناکه

از در و دیوار صدا میاد

بی خیال... من برم غذامو بخورم :)