قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

غمگینم...


یعنی... هر وقت به این فکر میکنم که ترم جدید شروع میشه و همه بچه ها هستن غیر از خودم، غمگین میشم


ترم پیش، وقتی میخواستم تازه ثبت نام کنم،


بابا میخواست یه برنامه ای که یادم نیست چی بود و مربوط به فوت بابابزرگ بود رو بندازه یه جمعه ای...


من خوشحال بودم که جمعه ها کلاس دارم و از اون برنامه عذاب آور معافم


اما کلاسمون تشکیل نشد و نشد و نشد.‌‌.. و اصلا فکر کنم بابا هم بی خیال اون برنامه هه شد... 


حالا، همین جمعه، اولین جلسه کلاس ترم جدیده


و دقیقا همین جمعه، مراسم سالگرد فوت بابابزرگه


غم از این بالاتر که نه اون کلاس خوشایند رو میرم


و نه از این مراسم عذاب آور و ناخوشایند، با فامیلهایی که یکی از یکی ناخوشایندتر هستن نجات پیدا میکنم...


همش وسوسه میشم که تا کلاس شروع نشده پول رو بریزم و ثبت نام کنم..


مخصوصا وقتی که ب این فکر میکنم که این دوره پیشرفته، فقط مال ماست، 


یعنی اگه کسی توو این کلاس ثبت نام کنه، نمیاد دوره پیشرفته ما و باید اول دوره ابتدایی بره بگذرونه،


بدجوری «یه دلم میگه برم برم»..


اما بعد یاد بچه های گروه میفتم،


اینکه باید خیلی تلاش کنیم تا همگی بیان و توو یه بحثی شرکت کنن،


یاد طرح استاد میفتم که هر چی به مغزمون فشار آوردیم نتونستیم جلو ببریمش،


یاد راه میفتم ،


یاد این میفتم که بعد از کلاس چقدر حالم بده بخاطر هوای آلوده  اون منطقه،


اونوقت به خودم میگم جلوی خودت رو بگیر...


باعث میشی که دوباره عذاب بکشی


و اونوقت «یه دلم میگه نرم نرم» 


اما «طاقت نداره دلم دلم» :( نمیدونم چیکار کنم :(

واقعا نمیدونم چقدر از ناراحتیهای من تقصیر باباس


شاید اگه میتونستم مهربون تر فکر کنم، تقصیرهاش توو ذهنم ملایم تر میشد


ولی آخه واقعا اینکه اصلا سعی نمیکنه رعایت کنه دیوونه م میکنه


اونموقع که سالم بود، هر روز صبح مکافات داشتم با از خواب پا شدنش(بس که سر و صدا میکنه... زابراه میشم همیشه)


الان هم که مریضه، این "من " هستم که مواظب باشم مریض نشم، نه اون :-|


یعنی حتی یه ذره هم براش مهم نیست که رعایت کنه و مواظب باشه ما مریض نشیم



http://s7.picofile.com/file/8236271518/10246832_656213111082217_786288820_n.jpg


از سرفه با دهن باز بگیر، تا نشُستن هر باره دستهاش


و بعد هم حس کمک کردنش گل میکنه


و با همون دستهای آ لوده،قاشق و چنگال میده به دست من


حرف هم که بزنم ناراحت میشه


یعنی زوری باید سکوت کنم و فقط دعا کنم مریض نشم


بعد هم که اومدم بهش بگم، قبل از اینکه گوش کنه جبهه میگیره


گفتم شما که الان مریض شدین با اون دستها ظرف نشورین( بی اسکاچ داشت میشُست )


ناراحت شد


گفتم دستتون آلوده ست، سرفه میکنین، عطسه میکنین...


(دستهامو گرفتم جلوی صورتم که نمودار سرفه و عطسه و نقش دست رو رسم کنم)


تازه فهمید چی میگم.. گفت نههه... دستامو شستم الان..


کیه که بره پیگیری کنه .. شما بگو


امروز، تهِ گلوم میخاره


و این یعنی یه قدم به مریضی نزدیکتر شده م


و این، اعصاب منو خرد میکنه

همخونه-مریم ریاحی

امروز از همان روزهایی بود که حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم،


از همان روزهایی که آدم نه میلی به غذا خوردن دارد،


و نه حوصله سوال جواب کردن را.


امروز، از صبح تا همین چند دقیقه پیش، کتاب قطورم را میخواندم.


نمیدانم چرا تا همین چند دقیقه پیش مجذوب این کتاب بودم


چرا تشخیص ندادم که این، از همان کتابهاییست که روزی از یک آقای کتابفروش خواسته بودم مثل این کتاب را به من ندهد؟


رمان های عاشقانه را از همان زمان دبیرستان، که "گندم" و امثال آن را خواندم، دوست نداشتم


دختر قصه، اعصابم را خرد میکند بس که حرف نمیزند...


بس که الکی هوای پسر را دارد و ناراحتش نمیکند...


شاید دلیلش این باشد که تا حالا اینطوری کسی را دوست نداشته ام


و چقدر خوب که اینطور بوده و اینقدر ترحم برانگیز نبوده ام!


پسر قصه هم در خرد کردن اعصاب، منحصر به فرد است!!


خودش تکلیفش را با خودش نمیداند،


و من نمیدانم چرا نویسنده از دختر انتظار دارد که زودتر از آن پسر از خود راضی اعتراف کند..

همان پسری که بدون شنیدن اعتراف دختر، چندین و چند بار دل دختر را به آتش کشیده و رفته..


چه برسد به زمانی که اعترافی هم بشنود


حالا گیرم که عاشق هم بوده و وانمود میکرده که آن حرفا را از ته دل میزند...


مگر چه فرقی میکند؟


ای وای.. خدایا...


اصلا من مقصرم که درگیر این کتاب شده ام نه آن شخصیتهای بیچاره..


اما...


اینهمه صبر کرده ام تا به آخر قصه برسم...


کسی که نزدیک سیصد صفحه از کتابی را خوانده باشد، چگونه میتواند از صد صفحه آخر، صرف نظر کند؟


نه... نمیتوانم... باید تا انتهای قصه، دندان بر سر جگر بگذارم و تحمل کنم انگار