قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

تِیک ایت ایزی


انگار همین دیروز بود که داشتم بخاطر کامل نبودن لیست کارهام حرص و جوش میخوردم

روو تخته وایت بردم نوشته بودم 

"موشن 1 از 3 "

"نوردهی طولانی 0 از 3 "


و خلاصه از همه اونایی که باید سه عدد میبود و هیچی عکس نداشتم حرص میخوردم، و یه کم که بیشتر فکر میکردم نگران اونایی که همش یه دونه ازشون کار دارم هم میشدم


اما الان دونه دونه فولدر ها رو پر کردم و حالا مونده نقاشی با نور


خدایا... چرا من اینقدر حرص خوردم آخه؟


سه شنبه پیش، دیدم کارهام کمه، دیدم استاد کارهایی که فکر میکنم خوبن رو تایید نمیکنه،

دیدم ایرادهایی ازشون میگیره که تا قبل از اینکه بگه من اصن ندیده بودمشون،

و در یک اقدام "قاطی" گونه همه کارهایی که به نظرم ایراد و اشکال داشتن و خوب نبودن رو گذاشتم توو لیست


حدس بزنین چی شد؟


اونایی که از نظر من بد بودن تایید شدن


مگه میشه؟


مگه داریم؟


هی این دوست من "سحر" بهم میگه "تِیک ایت ایزی" ها... من باور نمیکنم :)

بعد از اینهمه حرص و جوش خوردن، حالا افتاده م اونور بوم... احساس میکنم اصلا حوصله نگران بودن برای هیچ چیزی رو ندارم...

منظورم تکالیف عکاسیه که فردا باید به استاد نشون بدیم

توو کل این ترم واقعا هر چی که فکر میکردم می دیدم هیچ ایده ای برای هیچکدوم از کارها ندارم

حتی توو همون کارهام که استاد تایید کرده هم چیزی به اسم «ایده» یا «خلاقیت» وجود نداره


دیشب دوستام با هم رفتن بیرون و واسه سه شنبه عکاسی کردن، خیلی خوب میشد اگه بابا واسه دیشب با عمه اینا قرار نمیذاشت بریم بیرون و من میتونستم همراه دوستام برم، ولی نشد...


دیشب قرار شده بود بعد از افطاری بریم من یه سری عکس نوردهی طولانی بگیرم، وقتی بابا گفت خسته س خیلی بد باهاش حرف زدم... گفت فردا میریم، گفتم فردا هم نمیریم...میدونم گاهی باهام همراهی کرده و این اصن درست نیست که تا نه آورد برم توو این فاز که «همیشه اوضاع همینطوریه» ولی خب آخه نمیدونم چرا درک نمیکنن استرس های منو.. 

ناراحتم... چون کارام مثل سَمبل کردن شده... کیفیت نداره اصلا... ولی بی خیال... من واقعا همینقدر میتونم


http://s7.picofile.com/file/8254285050/255578_144610802345697_332510811_n.jpg


دیشب، تلخی حرفهایی که به هم زده بودیم نمیذاشت خوابم ببره

اما امروز با دیروز فرق داشتم

واقعا خواب یه نعمته...

آدم رو از شر ناراحتیهای احمقانه نجات میده...

دیگه خلاص شدم

دیگه نمیتونن با اداهاشون اذیتم کنن

یک جوری به من میگه بی ادب، انگار بهش فحش داده م

یک جوری به من میگه بی شعور، انگار بی شعور فحش نیست

اما خوشحالم که همه موسسه ها مثل هم نیستن

از لج امثال اون هم که شده، یه نویسنده خوب میشم

دلم میسوزه که روم نمیشه بگم آقا؟ خانم؟ اشکالی نداره ازتون عکس بگیرم؟

میدونی؟

قبل از این، اگه کسی ازم همچین چیزی میپرسید، خیلی هم خوشحال میشدم..

ولی الان، وقتی میبینم ملت از کنار منه دوربین به دست با احتیاط رد میشن، احساس میکنم دوست ندارن ازشون عکس بگیرم

ولی میرم... دوباره امروز عصر میرم و تلاش میکنم