قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

اولین جلسه کلاس عکاسی


فاصله ام خیلی زیاد بود

شاید اگر مسیر غریبه ای بود، نمیتوانستم حتی بین درخت بودن و آدم بودنش تشخیصی داشته باشم

هر چه نزدیکتر میشدم، بیشتر احساس میکردم که هر کسی که هست، دارد فقط به من نگاه میکند...

اما نه... شاید کسی دقیقا همانجا ایستاده باشد و با تلفنش حرف میزند

اینکه یک آقا در حین صحبت کردن با تلفنش، در یک موقعیتِ ثابت باقی بماند، غیر ممکن نیست.

اما نه... انگار من سوژه مهمی هستم برایش... فقط به من نگاه میکند

حالا که نزدیکتر شده ام، میتوانم تشخیص بدهم که روبروی خانه ما، یک مرد ایستاده است

و اتفاقا کاپشنش خیلی برایم آشناست

برایش دست تکان میدهم... تکان نمیخورد

نزدیکتر میشوم، لبخند میزنم

نمیخندد... انگار همان روز یک مجسمه را هم شکلِ پدرم ساخته باشند در حالیکه به همین سو نگاه میکند

بالاخره به مقصد میرسم!


+چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

-سایلنت بود خب.. سر کلاس بودم

+روو ویبره بذار که آدم زنگ میزنه برداری بگی سر کلاسم

یه مکث کوتاه

+خب؟ 

-خب؟ چی شده ؟

+هیچی میخواستم ببینم بیام دنبالت یا نه

-سرای محله، دنبال اومدن داره؟


وقتی به خانه برگشت، در عوض همه لبخندهایی که نزد، بستنی خریده بود تا ناراحت نباشم

نمیتوانم بگویم راه حل خوبی نبود

بستنی یکی از بهترین راه حل هاست برای خوشحالی من

اصلا خریدن هر چیز بی اهمیتی مرا خوشحال میکند

دفعه پیش که برایم دو تا جوجه خرید حتی بیشتر از این بستنی ها ذوق کردم

اما لبخند نزدن هایش، بیشتر از همیشه دلم را برای دایی تنگ میکند

در این یک مورد، خواهر زاده به دایی اش نرفته است

دایی همیشه می خندید!