قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

همــــزه

سلام

با همه نفرتی که از همه دوره های تحصیلیم دارم، ولی انصافا دوره "سواد دار شدن" شیرین و دوست داشتنی بود

چون امروز جشن شکوفه هاست، میخوام چند تا خاطره از سواد دار شدنم بگم :)


یادمه وقتی به درس "بابا " رسیدیم، بابای مدرسمون رو صدا کردن و اومد سر کلاسمون

ما چقدر ذوق کردیم

http://s6.picofile.com/file/8213435492/niki_bot_27052950.jpg


یادمه وقتی درسمون به حرفی میرسید که یا سر فامیلیمون بود یا سر اسممون، باید شیرینی میبردیم مدرسه.

یادمه امروز که قرار بود معلم "ص" رو درس بده، من پیش دستی کردم و شکلات خریدم.

اما وقتی رفتم سر کلاس، معلم گفت که نوبت سیلوانا که فامیلیش "ص" داشت بوده..

سیلوانا خیلی ناراحت شده بود... و فرداش، بعد از کلاس، یه بسته شکلات به معلم داده بود که "من هم میخوام شیرینی بدم"

جلسه بعد، معلم گفت که سیلوانا ناراحت شده و قرار شد که سیلوانا سر درس "ح" شیرینی یا شکلات بیاره.

حالا که دارم فکر میکنم میبینم چه کار خوبی کردم که پیش دستی کردم

از اسم و فامیل سیلوانا "ح" مونده بود، ولی اگه "ص" به من نمیفتاد، دیگه هیچ حرفی توو اسم و فامیلی من باقی نمونده بود

اگه نمیخریدم، شاید تا آخر سال توو دلم میموند که من شیرینی یا شکلات نخریدم.


.http://s3.picofile.com/file/8213436184/20130830134930_napeleoniii01.jpg


اما مهمترین خاطره ای که دارم، خاطره روزیه که درسمون همزه" ء"  بود.

وقتی معلم یه کلمه روو تخته نوشت که هه آخر چسبون داشت، همزه رو گذاشت بالای سرش.

بعد گفت، نگاه کنین وقتی "ی" بزرگ میذاریم کنار این کلمه، چقدر زشت میشه!!

و بعد کنار همون کلمه یه "ی" گذاشت

اون روز، یکی از روزهایی بود که به زبون فارسی و به قواعدش افتخار کردم...

وای خدا.. چقدر روو تک تک نکته ها فکر شده... چقدر زبون ما پر مغزه!

شاید بتونین تصور کنین که من توو دوره راهنمایی چقدر ناراحت بودم از اینکه اگه کنار کلمه های "ه" دار یه دونه "ی" نمیذاشتیم، نمره کم میشد

http://s6.picofile.com/file/8213445384/%D9%87%D9%85%D8%B2%D9%87_%D9%81%D8%A7.jpg



اعصابم خرده

کم کم لباسهای شسته شده دارن خشک میشن و آماده برای رفتن توو کمد.

مامان درک نمیکنه که من از بعضی از لباسها چقدر متنفرم

مثلا یه مانتو هست که گویا خیلی قیمتش بوده و مال مامان بوده و مامان داده به من،

پوشیدمش، کاملا ابعاد شکم گنده م رو نشون میداد..یعنی اگه یه کسی بخواد از شکم آدما طراحی کنه، وقتی من این مانتو رو بپوشم کار رو براش راحت میکنم ...

اما نمیدونم چرا مامان میگه خیلی خوب واستاده توو تنم :-|

نمیدونم چه تعریفی از "خوب واستادنِ  چیزی توو تن" داره دقیقا؟

احساس میکنم اگه خودم یه مانتو انتخاب میکردم و همینطوری توو تنم وا میستاد، با هر بار پوشیدن،

بهم اعلام میکرد که خیلی بد واستاده و خوبه که این مانتو رو استفاده نکنم، 

اما حالا که میخواد این مانتو مال من باشه، همه چیز رو خوب میبینه :-|

http://s6.picofile.com/file/8213219350/23517113_Fat_boy_cartoon_posing_Stock_Vector.jpg


فکر میکردم کمدم خیلی خلوت بشه و خیلی از لباسها رو بدیم بیرون یا بریزیم دور

اما دوباره کمدم پر شده

و مامان کمدم رو میچینه.. اونجوری که توو ذهن خودشه.. اصلا مهم نیست که اون کمد منه :-|

حتی شیوه مامان هم اعصابم رو خرد میکنه... 

همیشه، موقع چیدن همه چیز، حتی وقتی که از توو کابینت چیزی لازم داره، در میارم و میخوام دوباره همه چیز رو بذارم سر جاش،

مامان یه جمله کلیدی داره "از اون ته بچین"

الان هم هر چوب لباسی جدیدی که میاد، فکر میکنه اگه از ته بچینه نظمش بیشتر میشه

فکر نمیکنه که اگه این کمد رو با این لباسها پر کنیم و بشه مث روز اول،

من چطوری قراره از اون ساک، که کاملا غیر قابل دسترسه، وسیله هایی که گذاشتیم رو بردارم و بذارم و استفاده کنم؟

و اینطوری، بعد از یه مدت کوتاه، دوباره اوضاع شبیه قبل میشه... دوباره همه چیز بهم میریزه... دوباره همه چیز عصبانیم میکنه...

دوباره مانتوها و لباسهایی که ازشون متنفرم رو میبینم

و دوباره یه عالمه لباس که ازشون متنفرم رو استفاده نمیکنم

http://s3.picofile.com/file/8213220918/index.jpg


ولی واقعیت اینه که با همه این شرایط، هر جوری که فکر میکنم، میبینم همراهی مامان با من،

هیچ نفعی برای خودش نداره...

کاملا این همراهی بخاطر منه

بخاطر اینکه اون کمد از حالت آشغالدونی خارج بشه، و بخاطر اینکه یه کمد کوچیک نداشته باشم با یه عالمه لباس چروک...

برای همین، نمیدونم چطوری میتونم به خودم اجازه بدم که با مامان با بداخلاقی حرف بزنم؟

حتی برای یه لحظه...

به نظرم حتی برای یه لحظه هم حق ندارم چشمام رو گشاد کنم و با حالت عصبانی حرف بزنم

حق ندارم توقع خاصی داشته باشم

چی باعث میشه که اختیارم از دست خودم در میره واقعا؟ :-|



پ.ن: داروی اعصاب خرد و بداخلاقی و کسالت روح، راه رفتن و گوش دادن به «یک گل ده گل صدها گل» و همصدایی کردن با اونه :) اگه گوشواره های گیلاسی و وصله پینه نشان هم داشته باشین که چه بهتر :) 


کمد تکونی

سالهای سال بود که به بلاگفا اعتقاد داشتم

البته نمیدونم میشه بهش گفت اعتقاد یا نه؟ اما حس میکردم هیچ سایتی مثل بلاگفا به دلم نمیشینه.. با همه سختیها و خراب شدن هاش

اما الان، اینقدر روو مغزم بوده که تقریبا به مرحله نفرت رسیدم ازش

احساس میکنم باید سعی میکرد به کاربرهاش احترام بذاره اما اینکار رو نکرده

الان که دوباره دارم مینویسم، به دلیل نامعلومی احساس میکنم اون ذوقی که برای نوشتن توی وبلاگ داشته م داره برمیگرده

انگار که هفت هشت سال پیشه و من تازه برای اولین بار وبلاگ زده م


از دیروز صبح تا حالا، مامان داره کمکم میکنه و داریم کمدها و کشوهام رو سر و سامون میدیم

کمدی که توو اتاق خوابمه، سالهای ساله که به آشغالدونی تبدیل شده

همه لباسهام تووی یه کمد خیلی کوچیک بود

همشون چروک می شدن

علاوه بر اون، با اینکه هم کشو داشتم هم دو تا کمد، نمیشد درست و حسابی از هیچکدومشون استفاده کرد

اتاق عزیز پر از انرژی مثبتم، حالا پر از وسیله هاییه که نمیدونم باید کجا بذارمشون...

این، یکی از معدود دفعاتی بود که مامان برای مدت طولانی از کلمه " باید یه روزی" استفاده کرد و واقعا به حقیقت پیوست :)

(مامان : یه روزی باید این کمدهات رو بریزیم بیرون ببینیم دور ریختنی چی داری؟)

البته من به تجربه فهمیده م که این "یه روزی" ها که به حقیقت نمیپیونده تقصیر مامان نیست

این یه قانونه!!!

اگه میخوای یه کاری رو انجام بدی، باید همین الان ِ الان انجام بدی، وگرنه هیچوقت انجام نمیشه!!

یه سرچ کردم و یه سری عکس از کمدهای مختلف دیدم و دلم آب شد...

http://s3.picofile.com/file/8213054642/closet.jpg


چقدر لباسهاشون کمه، و چقدر کفشهاشون زیاده..

البته نمیدونم.. شاید من هم کفش زیاد دارم و چون نچیدمشون خبر ندارم که زیادن :-|

من دلم یه کمد میخواد که لازم نباشه تابستون و زمستون مجبور باشم جای لباسها رو عوض کنم...

مثل وقتی که میرم کلاس و دوست ندارم هم کیف داشته باشم و هم یه سری وسیله رو دستم بگیرم

یه جورایی دوست دارم تکلیفم با خودم معلوم باشه..

اگه کیف هست، که خب باید بزرگیش به قدری باشه که لازم نباشه چیزی دستم بگیرم... بود و نبود کیف باید یه فرقی بکنه خب..

کمد جان هم یا هست یا نیست دیگه.. چیه آدم هی جا به جا کنه و سر هر فصل بره توو آمپاس...

واللاااا :) 


دیروز، اول کشوها و اون کمد کوچیکه رو ریختیم بیرون بعد اومدیم سراغ آشغال دونی

ولی من فکر میکردم اول باید آشغالدونی رو بریزیم بیرون بعد بقیه رو ...

فکر میکردم اول باید آشغالدونی خالی بشه، که بقیه رو بشه اینور اونور کرد و سر و سامون داد

دیشب، مجبور شدم پیش مامان بخوابم..

با اینکه قبلا هم اینکارو کرده بودم نمیدونم چرا دیشب برام سخت بود و یه کم بدخواب شدم..

فکر میکردم بخاطر اینه که همش میترسیدم جا برای مامان بد باشه و نگران فداکاری های مادرانه بودم

اما اگه اینطور بود، پس چرا صبح که تنها روو تخت مامان بودم اون خواب پرت و پلا رو دیدم ؟ :-|

همش دنبال کارت پرواز و این چیزا بودم :-|

آخرش هم نمیدونم چی شد.. فکر کنم کلا از پرواز جا موندیم...

یکی از کابوسهایی که هر چند وقت یه بار میبینم هم اینه که معمولا دارم دنبال یه چیزی که بودنش مهمه میگردم و پیداش نمیکنم

فکر کنم به احتمال زیاد ، این دوست عزیزمون (کابوس) هم جزو داستان خواب صبحم بوده

یه کم خسته م.. و نگران خیلی چیزا.. که راستش شاید هیچکدومشون هم مهم نباشن..

اما خوشحالم که توو آینده نزدیک یه کلاس نو میرم

امیدوارم کلاس مفیدی باشه و لذت ببریم

کلا هیچ ایده ای در مورد کلاس نویسندگی ندارم

اصن تشکیل میشه؟ نمیشه؟

شهریه ش سیصد تومنه، برای هشت جلسه

گویا یه ذره زیاده.. ولی بهرحال دلم میخواست این کلاس رو امتحان کنم

پِِـــــــایـــــیز

سلام

وای... دیروز چه بارونی اومدددددد

پاییز پارسال تا چند روز بارون نیومد... وقتی رادیو هفت عزیزم ، ویژه برنامه پاییز رو داشت، آقای ضابطیان دعا کرد و یکی از دعاهاش این بود "باران.. باران.. باران "

بعد هم یه رو، توو تیتراژ رادیو هفت، توو اون جمله آخری که قبل از "خوب بخوابید" مینوشتن، نوشته بودن:

"بزن باران به نام هر چه خوبیست.." و فرداش یه بارون قشنگ اومد ...


http://s3.picofile.com/file/8212845934/Bezan_baran.jpg


رادیو هفت...

قربون اون لوگوی خوشگلت برم ...

یادت بخیر...

حالا من با اینهمه خاطره های خوبی که از تو دارم چیکار کنم؟

حالا وقتی هوا پاییزی میشه و برگها رنگ به رنگ میشن، چطوری دلتنگت نشم؟

استرکس :دی

امروز وقتی بعد از امتحان فاینال برگشتم خونه، حس خیلی خوبی داشتم

البته نه بخاطر اینکه مطمئنم امتحان رو خوب داده م... بخاطر اینکه تموم شد و شرش کم شد خوشحال بودم و احساس رها شدن داشتم

آخه واقعا نمیدونم چرا دیشب داشتم از استرس میمردم

خاطرات مسخره مدرسه و درس خوندن های عذاب آورش تکرار شد اصن

احساس حماقت بهم دست میداد

یه کمی هی جلوی خودم رو گرفتم و به خودم گفتم این الان کلاس زبانه و تو توو کلاس ثبت نام کردی تا زبان یاد بگیری.. نهایتش اینه که نمره بالا نمیگیری...

یه کمی اثر داشت، اما شب دوباره استرسهام برگشت

و دقیقا عین دوران تحصیلی، دلم میخواست هر کاری بکنم غیر از درس خوندن

همینطور که ترمم میره بالاتر، درسها سخت تر میشه

بخصوص قسمتهای شنیداری امتحان

خیلی دارم میترسم از ادامه دادن کلاس زبان

کتابهامون از ترم بعد جدید میشه و معلمهامون خوشحالترن

میگن این کتاب جدید فرصت بیشتری داره واسه صحبت کردن و میگن کتاب قبلیمون فرصت کمی داشت برای اینکه ما بتونیم حرف بزنیم

فقط میخوام ترم بعد هم برم

اگه از ترمم راضی نباشم، احتمال داره که دیگه ادامه ندم

شاید هم ادامه دادم تا حداقل گواهی دوره ابتدایی و میانی رو بگیرم

یه چیز دیگه که میدونم باعث نگرانیم میشه، اینه که میخوام نمره م بالا باشه

بدمسب خیلی نمره بالا و تاپ شدنه مزه میده :))

چند بار شده م.. مزه کرده بهم...