قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

کمد تکونی

سالهای سال بود که به بلاگفا اعتقاد داشتم

البته نمیدونم میشه بهش گفت اعتقاد یا نه؟ اما حس میکردم هیچ سایتی مثل بلاگفا به دلم نمیشینه.. با همه سختیها و خراب شدن هاش

اما الان، اینقدر روو مغزم بوده که تقریبا به مرحله نفرت رسیدم ازش

احساس میکنم باید سعی میکرد به کاربرهاش احترام بذاره اما اینکار رو نکرده

الان که دوباره دارم مینویسم، به دلیل نامعلومی احساس میکنم اون ذوقی که برای نوشتن توی وبلاگ داشته م داره برمیگرده

انگار که هفت هشت سال پیشه و من تازه برای اولین بار وبلاگ زده م


از دیروز صبح تا حالا، مامان داره کمکم میکنه و داریم کمدها و کشوهام رو سر و سامون میدیم

کمدی که توو اتاق خوابمه، سالهای ساله که به آشغالدونی تبدیل شده

همه لباسهام تووی یه کمد خیلی کوچیک بود

همشون چروک می شدن

علاوه بر اون، با اینکه هم کشو داشتم هم دو تا کمد، نمیشد درست و حسابی از هیچکدومشون استفاده کرد

اتاق عزیز پر از انرژی مثبتم، حالا پر از وسیله هاییه که نمیدونم باید کجا بذارمشون...

این، یکی از معدود دفعاتی بود که مامان برای مدت طولانی از کلمه " باید یه روزی" استفاده کرد و واقعا به حقیقت پیوست :)

(مامان : یه روزی باید این کمدهات رو بریزیم بیرون ببینیم دور ریختنی چی داری؟)

البته من به تجربه فهمیده م که این "یه روزی" ها که به حقیقت نمیپیونده تقصیر مامان نیست

این یه قانونه!!!

اگه میخوای یه کاری رو انجام بدی، باید همین الان ِ الان انجام بدی، وگرنه هیچوقت انجام نمیشه!!

یه سرچ کردم و یه سری عکس از کمدهای مختلف دیدم و دلم آب شد...

http://s3.picofile.com/file/8213054642/closet.jpg


چقدر لباسهاشون کمه، و چقدر کفشهاشون زیاده..

البته نمیدونم.. شاید من هم کفش زیاد دارم و چون نچیدمشون خبر ندارم که زیادن :-|

من دلم یه کمد میخواد که لازم نباشه تابستون و زمستون مجبور باشم جای لباسها رو عوض کنم...

مثل وقتی که میرم کلاس و دوست ندارم هم کیف داشته باشم و هم یه سری وسیله رو دستم بگیرم

یه جورایی دوست دارم تکلیفم با خودم معلوم باشه..

اگه کیف هست، که خب باید بزرگیش به قدری باشه که لازم نباشه چیزی دستم بگیرم... بود و نبود کیف باید یه فرقی بکنه خب..

کمد جان هم یا هست یا نیست دیگه.. چیه آدم هی جا به جا کنه و سر هر فصل بره توو آمپاس...

واللاااا :) 


دیروز، اول کشوها و اون کمد کوچیکه رو ریختیم بیرون بعد اومدیم سراغ آشغال دونی

ولی من فکر میکردم اول باید آشغالدونی رو بریزیم بیرون بعد بقیه رو ...

فکر میکردم اول باید آشغالدونی خالی بشه، که بقیه رو بشه اینور اونور کرد و سر و سامون داد

دیشب، مجبور شدم پیش مامان بخوابم..

با اینکه قبلا هم اینکارو کرده بودم نمیدونم چرا دیشب برام سخت بود و یه کم بدخواب شدم..

فکر میکردم بخاطر اینه که همش میترسیدم جا برای مامان بد باشه و نگران فداکاری های مادرانه بودم

اما اگه اینطور بود، پس چرا صبح که تنها روو تخت مامان بودم اون خواب پرت و پلا رو دیدم ؟ :-|

همش دنبال کارت پرواز و این چیزا بودم :-|

آخرش هم نمیدونم چی شد.. فکر کنم کلا از پرواز جا موندیم...

یکی از کابوسهایی که هر چند وقت یه بار میبینم هم اینه که معمولا دارم دنبال یه چیزی که بودنش مهمه میگردم و پیداش نمیکنم

فکر کنم به احتمال زیاد ، این دوست عزیزمون (کابوس) هم جزو داستان خواب صبحم بوده

یه کم خسته م.. و نگران خیلی چیزا.. که راستش شاید هیچکدومشون هم مهم نباشن..

اما خوشحالم که توو آینده نزدیک یه کلاس نو میرم

امیدوارم کلاس مفیدی باشه و لذت ببریم

کلا هیچ ایده ای در مورد کلاس نویسندگی ندارم

اصن تشکیل میشه؟ نمیشه؟

شهریه ش سیصد تومنه، برای هشت جلسه

گویا یه ذره زیاده.. ولی بهرحال دلم میخواست این کلاس رو امتحان کنم

نظرات 2 + ارسال نظر
لیدی سارا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 18:04 http://lady2432sarah.prsianblog.ir

بلاگفا واقعا مسخره بازی در آورد, اون مدیرش آقای شیرازی نمیدونم چرا اینجوری کرد با بلاگفا, چرا نتونست درست مدیریت کنه. اه ههههه

لیدی سارا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 18:01 http://lady2432sarah.prsianblog.ir

این کمد را که دیدم یاد بازی پت و اسی و آزلما و سامان افتادم.یادته کمد لباسشون این شکلی بود

یادش بخیر.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد