قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

مهربانی زنده ست

قدیما که هنوز رانندگی بلد نبودم، یه وقتایی خواب رانندگی می دیدم..


توو موقعیت های اورژانسی قرار میگرفتم و شرایط مجبورمون میکرد که "من " رانندگی کنم..


همه میگفتن " زینب، با اینکه رانندگی بلد نیست، ولی چقدر خوب رانندگی میکنه!! "


چقدر خوبه که خواب ها اینقدر با مزه ن :))


روح آدم شاد میشه وقتی یادشون میفته :)))


حالا چند وقته که "دنده سه" رو هم آدم حساب میکنم :دی


البته از لحاظ "آدم حساب کردن" شوخی کردم.. روو سر ما جا دارن ایشون :))


اصن میزنم دنده سه، احساسم شبیه احساس جوجه بیچاره مه وقتی میپرید روی لبه سبد... حس عقاب طور! 


یه موقعهایی، یه اتفاقهایی میفته که آدم دلگرم میشه


و این اتفاقها حتی توو همین رانندگی هم برای من اتفاق افتاده..


مثلا، من هنوز یادمه که وقتی با بابا تمرین رانندگی میکردم،


وسط تقاطع خاموش کردم،


و آقایی که راننده ماشین دیگه ای بود،


با ایما و اشاره به من آرامش داد که "من عجله ندارم"!!



یا اینکه، هستن آدمایی که وقتی یهو از دستم در میره و ماشین خاموش میشه، بلافاصله شروع میکنن به بوق زدن..


و هستن آدمایی که این کارو نمیکنن  و توو شرایط دیگه هم صبوری میبینم ازشون


چند وقت پیشا، با مامانم از ماشین پیاده شدیم، خواستیم از کوچه رد شیم،


ماشینی که داشت رد میشد، به مامانم احترام گذاشت و نگه داشت...


 ما میتونستیم صبر کنیم تا ماشین رد شه بعد بریم... کوچه شلوغ نبود... ولی اینکه وایستاد، خیلی کـــِـیــف داشت... خیــــلی!!!



یا مثلا امروز،


آقای پسر همسایه، میخواست از پارکینگ بره بیرون، من میخواستم بیام توو پارکینگ.


همیشه از شیب پارکینگ که میام پایین، باید بپیچم سمت چپ،


اما الان که ماشین همسایه آماده بود بره بیرون، سمت چپ واستاده بود


از شیب که اومدم پایین مستقیم رفتم توو یه جا پارک دیگه


باید دنده عقب میومدم روو شیب، تا بتونم بپیچم


ترسیدم آقای همسایه بترسه بزنم بهش یا یه فکرایی توو این مایه ها...


هی منتظر شدم..


هی نرفت...


هی منتظر شدم...


هی نرفت...


از ماشین پیاده شد و اومد بهم گفت "همین شیب رو برید بالا، دوباره میتونین برین"


فکر کرده بود بلد نیستم چیکار باید بکنم و نگران شده بود :)



که براش توضیحاتمو دادم و توو دلم گفتم "من درایورم بابا :) "



همه اینا،


یعنی مهربونی هنوز زنده ست


توو همین شهر پر دود تهران، که پر از صدای بوق و پر از بی صبری آدماست،


آدمای مهربون، هنوز زنده ن


و دلهای یخ زده زیادی رو گرم و امیدوار میکنن :)


خدا بده برکت:)


تا باد، چنین بادا

با آنکه شنیدن موزیک اغلب باعث هجوم احساسهای خوب است،

اما  گاهی میتواند نشانه افسردگی هم باشد.

مثلا ممکن است دختری از تمام شدن دوره مقدماتی کلاس محبوبش افسرده شده باشد

ممکن است ناراحت باشد که شاید دیگر جمعه هایش رنگ خنده و شوخی نداشته باشد

ممکن است نتوانسته باشد کاری کند که رنگ جمعه هایش عوض نشود،

شاید هم میتوانسته و عقلش فریاد میزده که "این کلاس، از تو نویسنده نمیسازه .. خودتو گول نزن "

آن دختری که من میشناسم، نویسنده شدن برایش اهمیت بیشتری دارد،

اما نمیتواند انکار کند که چقدر این کلاس را دوست داشته

و نمیتواند انکار کند که چقدر از اینکه دیگر این کلاس را ندارد ناراحت است

آن دختر،

از بعد از کلاسش تا الان،

به زور سعی میکند که از حجم اندوهش کم کند

و این بار، حتی شنیدن موزیکهای محبوبش هم کمکش نکرده است


باور کن که عمر شب کوتاهه

روزهای قشنگتری در راهه

عزاداری

پرسیدم جوجه های ما بالاخره قوقولی قوقو کردن یا نه؟

به سقف نگاه کرد.. یعنی یه چیزی شده...


حالا، از موقعی که فهمیده م جوجه هام دیگه زنده نیستن، خاطره ها توو ذهنم میچرخه..

توو خونه میچرخیدن واسه خودشون... بعضی وقتا از روی پاهای ما رد میشدن.. پاهاشون چند تا خط باریک و خنک بود..


وقتی بابا خریدشون و من صدای جیک جیک شنیدم...

با شوق، تووی پاکتو نگاه کردم که مطمئن بشم راست راستی بابا جوجه خریده برام...

بغلشون کردم که به مامانم نشونشون بدم...

قربون قدش برم، شیطون بود... راه میفتاد میرفت روو یقه م... میترسیدم بیفته از اون بالا...


قربون اون کرکهای روو چینه دونش برم... خوبه چند باری بوسش کردم و حسرتش به دلم نموند...


یه دفه داشتم توو خونه پیاده روی میکردم، هندزفری توو گوشم بود... اومدم که پا بذارم روو زمین، دیدم اینا اومدن جلوی پام...

"آخه شماها کــِی اومدین اینجا؟ الان که اونطرف بودین..."


قربون قدش برم که همش دنبال یه راه حل بود و تسلیم نمیشد... اما اونی که مرغ بود، زود تسلیم میشد و در حد "گریه" ، جیک جیک میکرد...

اینم اصن عین خیالش نبود و واسه خودش تفریح میکرد


یه دفه خسته بودم، اینا رو آزاد کرده بودم بچرخن، خودم دراز کشیده بودم...

چشمامو بستم که یه کم استراحت کنم...

قربون اون کرکهای نرمش برم... اومده بود روو زمین نوک میزد، کرکش به کف دست من کشیده میشد و دلم غنج میرفت..


یه موقعی، وقتی که دیگه همه جوره یاد گرفته بود از سبدش بزنه بیرون، روو سقفشون یه پارچه توری مینداختیم..

به محض اینکه پارچه رو میزدم کنار، میپرید بالا...

یه جوری با افتخار بالای سبد وا میستاد، انگار عقابه..

آخ.. قربونت برم که توو دست آدم جا میشدی...


یه دفه اینا رو بردم کنار تراس که گندمهایی که ریخته بود رو بخورن و اسراف نشه...

یه کمی چرخیدن... بعد یهو خروسه پرید روو پای من... فکر کردم میخواد شیطونی کنه و هی بپره... اما همونجا که بود نشست..

ترسیدم.. فکر کردم مریض شده....

اما دوستش هم اومد کنارش و نشست...

قربونشون برم خوابشون میومد.. دیگه نا نداشتن... میخواستن همونجا بخوابن...



دوســـت به چه کسی میگویند؟

سلام :)


اینکه " شما هم همینطورید یا نه؟ " رو نمیدونم


اما فهمیده م که خیلی از ناراحتی های ریزی که از "دوستی ها" دارم، بخاطر اینه که احتمالا یه تعریف خاصی از "دوستی" دارم


احتمالا همه چیز با تغییر کردن تعریف من از دوستی ، خوب تر شه


راستش، وقتی من با کسی احساس دوستی میکنم،


وقتی میبینم که اون آدم هم احساسش مثل خودم به نظر میرسه،


وقتی  یه روزی بره که بره، دلخور میشم!!


ازش انتظار ندارم!!!


همیشه توو دوره های مختلف، آدمهای مختلف بوده ن ، که تا یه مدتی حس کرده م با هم "دوست" هستیم


اما یه روزی رسیده که دیده م، من از نظر اون، هیچی نیستم... میره که میره


شاید من اشتباه میکنم و اونا بی معرفت نیستن...


من باید تعریفم از دوست رو عوض کنم!!


مثلا این چطوره؟


دوست، یعنی یه کسی که ممکنه تو رو دوست داشته باشه، ممکنه نداشته باشه


یا مثلا.. دوست کسی هست که توو یه مدت زمان محدودی میبینیش


دوست کسی است که شما از دور با ایما و اشاره بهش میگی "سلام" ..


و یا همونطوری میتونی ازش بپرسی "چطوری؟"


دوست کسی است که کنارش می ایستید، لبخند میزنید و عکس میگیرید


دوست، کسی است که ممکن است زنده باشد


دوست، به ناشناخته ترین موجود جهان گفته میشود اصلا


به طراحی کردن حساسیت دارم انگار

شروع کردنش برام وحشتناکه

معمولا اول از همه یه خط صاف، گوشه سمت راست کاغذم با خط کش میکشم

بعد نگاه میکنم ببینم خط رو باید با چه زاویه ای بکشم؟

بعد یاد معلمم میفتم که میگفت سریع و راحت بکش.. طولش نده الکی..

ولی نمیدونم اون نقطه ای که باعث میشه دیگه ادامه ندم به طراحی، دقیقا چه زمانی اتفاق میفته؟

چی میشه که اعصابم خرد میشه و دوست دارم هر کاری بکنم غیر از طراحی...

حواسم پرت میشه؟

کامپیوتر برام جذابیت داره؟

نمیدونم... واقعا نمیدونم..


http://s3.picofile.com/file/8231064392/Screenshot_2015_12_30_16_52_31.jpg


قبلا فکر میکردم سر کلاس اینطوری نیستم و راحت تمرکز میکنم

فکر میکردم فقط توو خونه ست که تمرکز کردن برام سخته..

ولی اینجوری نیست... اونجا هم سخت تمرکز میکنم..

منتها چون معلمم جلومه، مجبورم سعی کنم حواسمو جمع کارم کنم

گاهی هوس میکنم ربات باشم و هر مشکلیم با حرکت دادن یه دکمه حل بشه

مثلا وقتی میخوام تمرکز کنم، دکمه ش رو بزنم و تمرکز کنم..

وقتی دلم نمیخواد هیچ صدایی رو بشنوم، دکمه گوشهامو بزنم و خاموشش کنم

یا مثلا دکمه ذهنم رو بزنم و از تخیلات ناراحت کننده یا حتی تخیلات زیادی رویایی و مسخره فاصله بگیرم

یا یه دکمه بزنم و سریع بخوابم

بدون اینکه لازم باشه گلاب یا بهارنارنج بخورم تا تپش قلب نداشته باشم و آرامش بگیرم

یه دکمه flight هم داشتم خوب میشد..

دیگه نه هیچ حرفی رو میشنیدم نه هیچ چیزی رو میدیدم.. یه راست میرفتم روی یه ابر می نشستم و اینقدر همه جا رو "فقط نگاه میکردم" که خسته میشدم

راستش بعید میدونم از همچین حسی هیچوقت خسته بشم