قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من


http://s7.picofile.com/file/8254285050/255578_144610802345697_332510811_n.jpg


دیشب، تلخی حرفهایی که به هم زده بودیم نمیذاشت خوابم ببره

اما امروز با دیروز فرق داشتم

واقعا خواب یه نعمته...

آدم رو از شر ناراحتیهای احمقانه نجات میده...

دیگه خلاص شدم

دیگه نمیتونن با اداهاشون اذیتم کنن

یک جوری به من میگه بی ادب، انگار بهش فحش داده م

یک جوری به من میگه بی شعور، انگار بی شعور فحش نیست

اما خوشحالم که همه موسسه ها مثل هم نیستن

از لج امثال اون هم که شده، یه نویسنده خوب میشم

با آنکه شنیدن موزیک اغلب باعث هجوم احساسهای خوب است،

اما  گاهی میتواند نشانه افسردگی هم باشد.

مثلا ممکن است دختری از تمام شدن دوره مقدماتی کلاس محبوبش افسرده شده باشد

ممکن است ناراحت باشد که شاید دیگر جمعه هایش رنگ خنده و شوخی نداشته باشد

ممکن است نتوانسته باشد کاری کند که رنگ جمعه هایش عوض نشود،

شاید هم میتوانسته و عقلش فریاد میزده که "این کلاس، از تو نویسنده نمیسازه .. خودتو گول نزن "

آن دختری که من میشناسم، نویسنده شدن برایش اهمیت بیشتری دارد،

اما نمیتواند انکار کند که چقدر این کلاس را دوست داشته

و نمیتواند انکار کند که چقدر از اینکه دیگر این کلاس را ندارد ناراحت است

آن دختر،

از بعد از کلاسش تا الان،

به زور سعی میکند که از حجم اندوهش کم کند

و این بار، حتی شنیدن موزیکهای محبوبش هم کمکش نکرده است


باور کن که عمر شب کوتاهه

روزهای قشنگتری در راهه


توو هفته پیش، آقای معلم خواسته بود که هر اتفاق یا آدمی که توجهمون رو جلب کرد، در حد چهار پنج خط در موردش بنویسیم

فکر میکردم میتونم هر روز یه نوشته جدید بنویسم، اما نشد.. کلا چهار تا شد

متنهامو که برای دوستام (که همکلاسیم نیستن) میذاشتم، همشون به به و چه چه میگفتن و کلی بهم امیدواری میدادن

من هم فکر میکردم که نوشته هام چقدر خوبن و چقدر کیف میده که آدم یه اثری رو خلق کنه.. حتی در حد چهار پنج خط...

اما الان نظرم عوض شده

متنها رو سر کلاس وقت نشد بخونیم، اما همون سر کلاس یه سری توضیحات داد و گفت در حد دو سه خط بنویسید

وقتی متنهای بچه های دیگه هم خونده شد و نظر آقای معلم رو میشنیدم، احساس کردم اتفاقا چقدر نسبت به بقیه بچه ها استعدادم کمتره

و از اون امیدواری نود درصدی، به سی و پنج درصد رسیدم

اینکه یهو اینقدر نا امید بشم، اصلا جدید نیست... همیشه همینطوریه... یهو مثل اینکه یه سوزن به بادکنک زده باشن، امیدم خالی میشه

اما ایندفعه فرق میکنه...

نا امید نمیشم...

بیشتر تلاش میکنم..


احساس میکنم یه بیماری توو وجودم هست

یه بیماری که هر آدمی حدودا همسن برادرهام میبینم، احساس میکنم خیلی میشناسمش

احساس میکنم همون خاطره هایی که با برادرهام دارم، اون آدم هم با خانواده ش داشته

احساس میکنم با اینکه هیچوقتی این آدم رو با وضوح تصویر برادرهام ندیدم، اما میشناسمش

و بعد به اون آدم احساس محبت آمیزی پیدا میکنم

و راستش هیچوقت نمیفهمم این احساس واقعا فقط بخاطر اینه که فکر میکنم شبیه برادرمه؟ یا بخاطر اینه که مجردم و اون آدم هم مجرده

و بعد دچار یه نفرت از خودم میشم

احساس میکنم تقصیر منه این احساس

احساس میکنم اشتباهه این احساس

و احساس میکنم بزرگ نشده م که اینطوری الکی احساسم اینطوری عجیب غریب میشه

از ایده تا داستان نویسی

برام خیلی خیلی عجیبه

تقریبا مطمئن بودم که "گذشته" رو داریم

تقریبا مطمئن بودم که خودمون خریدیمش و الان بین سی دی هامون هست

عجیب تر اینه که حالا که مال خودمون نبوده و نخریدیمش، اصن یادم نمیاد مال کی بوده؟

حالا لازمش دارم...

باید برای #از_ایده_تا_داستان_نویسی دوباره ببینمش و کارهایی که استاد گفته رو انجام بدم

استاد...

برام سخته بهش بگم استاد...

آخه به قیافه ش نمیخوره اصن

مامان که "تصمیم" گرفته این کلاس رو به رسمیت نشناسه

اراده کرده که این کلاس ما "خوب" نباشه..

هنوز هیچی ندیده و هیچی نشده همش میگه "بلد نیستن... بهش بگین بهتون فلان رو درس بده..." و غیره

راستش، من بر عکس شخصیت خود امیر علی، از اطلاعاتش راضیم واقعن

اصلا احساس نمیکنم که بلد نیست

اینکه سعی میکنه برای هر مطلبی هزار تا مثال بزنه هم برام خیلی عزیزه

گاهی از فیلمهایی که هست و اتفاق افتاده مثال میزنه،

گاهی هم بداهه خودش یه داستان میسازه و مثال میزنه

بهرحال همه تلاششو میکنه که هر مطلبی که میگه کاملا جا بیفته

اینا رو از ظهر تا حالا فهمیده م راستش...

از موقعی که بابا ازم پرسید"جوری درس میده که شما جذب بشید؟ " و من گفتم "مطالب، خود به خود جذاب هستن . جور خاصی تعریفشون نمیکنه"

و الان پشیمونم و دارم همه خدمتهاش رو میبینم

اینقدر برای هر چیزی مثال میزنه که من گاهی فقط مثال ها یادم میاد و یادم نمیاد میخواسته چه چیزی رو بهمون بگه :دی


بعضی وقتا مثل امروز، یه حرفی میزنه که بدون اینکه نفس بکشم ریسه میرم :))

ولی واقعا لازم نیست برای اینکه کلاس رو صمیمی کنه از کلمه های ناخوشایند استفاده کنه واقعا

از این اصلا خنده م نمیگیره

البته نمیدونم چرا سارا میگفت امروز به یکی از همین حرفاش داشتم میخندیدم

شاید خنده م میگیره خودم حالیم نیست :))))