قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من


دارم "قورباغه" ام را قورت میدم

میدونین؟ فهمیده م استاد خوب یه نعمت و شانسه. وقتی یه استاد خوب داری، این یه اتفاق ساده و معمولی نیست

درس "ادیت" که باز هم مربوط به کلاسهای عکاسیم هست، یه استاد داره که کلاسش واقعا خسته کننده و اعصاب خرد کن هست

چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که چرا این استاد و اون استاد زبانم که اصلا ازشون خوشم نمیاد رو توو اینستاگرام دنبال میکنم؟


برای کلاس ادیت، صداش رو ضبط میکنم و بعد توو خونه از صداش جزوه مینویسم

راستش اولش که این ایده به ذهنم رسید، بخاطر این بود که به نظرم خیلی پراکنده حرف میزد و میخواستم هیچکدوم از حرفاشو از دست ندم و نیفتم توو آمپاس

ولی خب الان که دارم هی گوش میدم و هی مینویسم، اینقدر برام سخته که واقعا شبیه قورت دادن قورباغه س

نمیدونم چرا، ولی همه استادا رو با استاد اصلیمون که خیلی قبولش داریم مقایسه میکنم

استاد اصلیمون رو خیلی خیلی قبول دارم، و بقیشون رو قبول ندارم :-|

(البته به غیر از خانم استادی که ده جلسه مبانی هنر رو توو پنج جلسه برامون گفتن و کلی زحمت کشیدن و کلی قبولشون دارم)


وقتی سفر بودیم، نخِ پارچه دور قفسشون، به پاش پیچیده

پاش زخم شده و کلی خون اومده تا داداشم  بهش رسیده

حالا بعد از حدود یه هفته پاش عین چوب خشک شده.. عین شاخه درخت...

جگرم سوخت وقتی پاش رو دیدم

-پای این بچه مثل چوب خشک شده

+فکر کنم بمیره

- خدا نکنه

و بعد یاد اون روزی افتادم که یه چیزی برای تیز کردن نوکشون گذاشتم توو قفس

همشون خوشحال بودن

مادر و پدرش نوبتی داشتن نوکهاشون رو تیز میکردن

این بچه از پایین قفس شروع کرد به بال زدن و عمودی اومد که بیاد روو میله جلوی مامان و باباش وایسته و نوکش رو تیز کنه

الهی بگردم که دیگه نمیتونه مثل قبل قرقی باشه

چطوری میتونه اینقدر راحت بگه "میمیره؟"

وقتی خدا می آفریدش، چقدر احساس بهش داده بود که حالا هیچی نمونده؟

کار "سی سالگی" احسان خواجه امیری خیلی پر عشقه

آدم رو از ناامیدی نجات میده

همه مردها عین هم نیستن شاید

بعضیهاشون یه ذره عشق رو میفهمن

نمیدونم... حمیـــیــــیــــــد


چهره عجیبی داشت. چهره که چه عرض کنم، با آن عینک بزرگ دودی که چیزی از چهره اش پیدا نبود!

اما عجیب بود و من جذب شدم.

عینک دودی داشت و آرایش کرده و شیک بود و به طرز عجیبی ژست گرفته بود و تنها روی یک صندلی نشسته بود.

منی که برای هر جلو رفتنی صد بار تصمیم میگیرم و دوباره پشیمان میشوم و دوباره تصمیم میگیرم، جذب این عجیب بودنش شدم و جلو رفتم

+"سلام. من دانشجوی عکاسی هستم و موضوع عکسهام فلان است. میتونم از شما عکس بگیرم؟"

-"عکسها کجا پخش میشه؟"

+"هیچ جا.. سر کلاس میذاریم."

-"نمیدونم... حاجــــــیییییی"

و اما حاجی!!

حاجی هم مرموز و عجیب بود. ریش و یک عینک دودی گرد و کوچک داشت.

از حاجی ترسیدم

نمیدانم.. شاید دلیل ترسم زنده شدن خاطرات کودکی بود... مثلا وقتی که کسی را اذیت میکردم و او مادرش را صدا میکرد...

دوباره از اول برای "حاجی" توضیح دادم

اینکه دانشجوی عکاسی هستم و غیره...

گفتم " میشه عکس بگیرم؟"

حاجی گفت " خیــــــــر"

تشکر کردم و گفت که خواهش میکند و بعد خندیدم.

جوری خندیدم که اگر خودم نبودم و صدای خنده خودم را می شنیدم، حتما میفهمیدم که آن دختر دوربین به دست، از حرصش است که می خندد

هیچوقت دلم نخواسته وانمود کنم چیزی که نیستم هستم

اگر دست خودم بود، از حرص نمی خندیدم.

به نظرم سکوت کردن شریف تر از وانمود کردن به "اصلا برام مهم نیست" بود

امااصلا دست خودم نبود..نتوانستم عکس العملم را کنترل کنم

فقط، نفهمیدم چرا "حاجی " را صدا زد؟

چرا از "حاجی" اجازه گرفت؟

مگر حاجی پدرش بود؟ مگر آدمها وقتی پیر میشوند قدرت تصمیم گیری شان را از دست میدهند؟ که اگه اینطور است، چرا حاجی هنوز قدرت تصمیم گیری دارد؟

مگر من تصمیم داشتم از "حاجی" عکس بگیرم؟

حاجی دقیقا چه کاره بود؟ خودش چه کاره بود؟ چه کاره بودند که اینقدر عجیب بودند و اجازه نداشتم از خانم عکاسی کنم؟

راستی!!

شما، از این صدا زدن این سرکار خانم، یاد هیچ تبلیغی نیفتادید ؛)

ولی در عوض،

جمیله جانم ماه بود

جمیله جانم هم شاید هم سن هر دوی آنها بود،

عینک دودی هم داشت اتفاقا...

اما رنگ صورتی رژش با بندهای کفشش ست بود

و به قول استادم یک قلب صورتی داشت که آدم دلش غنج میزد برای این دل صورتی

جمیله جانم خندان و خوش اخلاق بود،

وقتی با ترس و لرز پرسیدم که "میشه عکس بگیرم؟" جوری گفت " چرا نمیشه؟" انگار که حتی یک ذره هم نباید شک میکردم به اجازه داشتنم

انگار که تردید من چقدر سخت گیرانه است و من چقدر بیخودی میترسم

جمیله جانم خبر نداشت که من چه "نه!" های ترسناکی شنیده ام

خبر نداشت که بعضی ها چقدر الکی به من سخت گیری میکنند و از سوالم الکی میترسند

دلم میخواست همه در پیری یک شکل میشدیم

شکل جمیله خانم خوش خنده و مهربان میشدیم و رنگ رژ و بند کفش و دلمان یکی میشد

راستش را بخواهید، خیلی به پیری خودم امیدوار نیستم