-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مهر 1395 13:20
دیشب "همسایه ها" که یه مستند هست و هر چند وقت یه بار پخش میشه رو برای اولین بار دیدم خیلی داستان ترسناکی بود دیشب همش کابوسشو دیدم تقریبا منظورم اینه که کابوسِ کابوس هم نبود... خوابای کلافه کننده بود اصن شاید اینم نمی دیدم بازم از این خوابا میدیدم چون مریض شده م ولی وجدانا خیلی ترسناک بود مسئله اینجاست که من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مهر 1395 09:55
رنگی رنگی میگه خوشحال شدن آدم به خود آدم بستگی داره میگه اینکه شما تصمیم بگیرین خوشحال باشه دلیل اصلی خوشحال بودنه فکر کنم راست میگه یادمه توو دوران مدرسه، با بغلدستیم زیاد دعوا میگرفتم، اذیت میکرد آخه... یه روزی بهم گفت تو باید سمت دیوار بشینی (خودش همیشه سمت دیوار می نشست) گفت من تا حالا این طرف بوده م و از گرمای...
-
من، زینب، نُه سال ندارم
یکشنبه 11 مهر 1395 21:27
به مامان یه فیلم نشون دادم که یه پسری میخواد به مادره یه بچه نشون بده که نصیحت معجزه نمیکنه و میره جلوی چشم مامانه دست بچه ش رو میگیره و به مامانه نشون میده که بچه ش فقط با "با غریبه ها حرف نزن" متوجه نمیشه که چقدر خطر در کمینش هست مامان میگه "خودتو یادت نیست که توو تاریکی رفته بودی توو پارک نشسته...
-
قورت دادن قورباغه و مخلفات
شنبه 3 مهر 1395 16:37
از دیروز تا حالا هزار دفعه یه فیلمی رو دیده م که مسابقه س که "کی از همه بیشتر به ادل شبیهه؟" یا یه همچین چیزی خیلی فیلم خوبی بود راستش بخاطر حسی که از hello داشتم خیلی خوشم نمیومد از ادل بدم نمیومد، ولی خب خوشم هم نمیومد اما الان از بعد از این فیلمه مِهرش افتاده توو دلم :-پی آهنگی که میخوندن و من دانلودش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریور 1395 15:34
دارم "قورباغه" ام را قورت میدم میدونین؟ فهمیده م استاد خوب یه نعمت و شانسه. وقتی یه استاد خوب داری، این یه اتفاق ساده و معمولی نیست درس "ادیت" که باز هم مربوط به کلاسهای عکاسیم هست، یه استاد داره که کلاسش واقعا خسته کننده و اعصاب خرد کن هست چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که چرا این استاد و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 شهریور 1395 17:46
وقتی سفر بودیم، نخِ پارچه دور قفسشون، به پاش پیچیده پاش زخم شده و کلی خون اومده تا داداشم بهش رسیده حالا بعد از حدود یه هفته پاش عین چوب خشک شده.. عین شاخه درخت... جگرم سوخت وقتی پاش رو دیدم -پای این بچه مثل چوب خشک شده +فکر کنم بمیره - خدا نکنه و بعد یاد اون روزی افتادم که یه چیزی برای تیز کردن نوکشون گذاشتم توو قفس...
-
نمیدونم... حمیـــیــــیــــــد
سهشنبه 2 شهریور 1395 22:51
چهره عجیبی داشت. چهره که چه عرض کنم، با آن عینک بزرگ دودی که چیزی از چهره اش پیدا نبود! اما عجیب بود و من جذب شدم. عینک دودی داشت و آرایش کرده و شیک بود و به طرز عجیبی ژست گرفته بود و تنها روی یک صندلی نشسته بود. منی که برای هر جلو رفتنی صد بار تصمیم میگیرم و دوباره پشیمان میشوم و دوباره تصمیم میگیرم، جذب این عجیب...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مرداد 1395 22:16
یه عالمه کار دارم خب راستش باید برای فردا درسهای مربوط به اصطلاحات رو مرور کنم و دو تا درس جدید رو بخونم اما به این درس خیلی نا امیدم احساس میکنم هر چی هم سعی کنم عمرا حفظ نمیشم برای سه شنبه سه تا پرتره کم دارم. علاوه بر اون، باید برای چهارشنبه که امتحان فاینال دارم هم آماده بشم پرتره هام سختن... اگه ایده بهتری داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 مرداد 1395 12:57
دلش شکست مثل دل من که اون روز شکست اون الان جای اونموقع منه، اما من دلم خنک نشده همیشه ناراحت بودنش برام مهم بوده چه اونموقعی که دلم رو شکوند، چه الان که دلش شکست اگه مثل خودش بی رحم بودم، اگه دلم میخواست تلافی کنم، باید بهش میگفتم "شاید من هر چند وقت یه دفه بخوام با دوستام برم بیرون، چرا باید خبر بدم؟"...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 تیر 1395 17:47
دیروز ترم دوم کلاس عکاسیم شروع شد. توو همون کلاسی که با استاد ناخوشایندمون کلاس داشتیم... با اینکه حالا استاد خوشایندمون استادمونه، اما هنوز اون کلاس خاطره ناخوشایند داره البته خب... شاید فقط خاطره نیست مشکل... تاریکه.. هواش بده ... و خاطره :) جدیدا احساس نگرانی میکنم از اینکه نکنه حواسم نیست و دارم جلف میشم... فکر...
-
تِیک ایت ایزی
دوشنبه 31 خرداد 1395 01:50
انگار همین دیروز بود که داشتم بخاطر کامل نبودن لیست کارهام حرص و جوش میخوردم روو تخته وایت بردم نوشته بودم "موشن 1 از 3 " "نوردهی طولانی 0 از 3 " و خلاصه از همه اونایی که باید سه عدد میبود و هیچی عکس نداشتم حرص میخوردم، و یه کم که بیشتر فکر میکردم نگران اونایی که همش یه دونه ازشون کار دارم هم میشدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 خرداد 1395 00:17
بعد از اینهمه حرص و جوش خوردن، حالا افتاده م اونور بوم... احساس میکنم اصلا حوصله نگران بودن برای هیچ چیزی رو ندارم... منظورم تکالیف عکاسیه که فردا باید به استاد نشون بدیم توو کل این ترم واقعا هر چی که فکر میکردم می دیدم هیچ ایده ای برای هیچکدوم از کارها ندارم حتی توو همون کارهام که استاد تایید کرده هم چیزی به اسم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 خرداد 1395 13:26
دیشب، تلخی حرفهایی که به هم زده بودیم نمیذاشت خوابم ببره اما امروز با دیروز فرق داشتم واقعا خواب یه نعمته... آدم رو از شر ناراحتیهای احمقانه نجات میده... دیگه خلاص شدم دیگه نمیتونن با اداهاشون اذیتم کنن یک جوری به من میگه بی ادب، انگار بهش فحش داده م یک جوری به من میگه بی شعور، انگار بی شعور فحش نیست اما خوشحالم که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 خرداد 1395 11:34
دلم میسوزه که روم نمیشه بگم آقا؟ خانم؟ اشکالی نداره ازتون عکس بگیرم؟ میدونی؟ قبل از این، اگه کسی ازم همچین چیزی میپرسید، خیلی هم خوشحال میشدم.. ولی الان، وقتی میبینم ملت از کنار منه دوربین به دست با احتیاط رد میشن، احساس میکنم دوست ندارن ازشون عکس بگیرم ولی میرم... دوباره امروز عصر میرم و تلاش میکنم
-
قورباغه ات را قورت بده زیزی
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 19:57
هم برای سه شنبه باید عکس بگیرم، هم برای یکشنبه برای سه شنبه، یکی از تکلیفامون عکاسی مستنده باید بریم اینور اونور از مردم بیچاره عکس بگیریم :دی اونم چه عکسی؟ عکسی که داستان داشته باشه مثلا یه کسی توو ترمهای پیش رفته بوده بازار و از شغلهای مختلف عکس گرفته بود من تا حالا آدمی نبوده م که زیاد بره اینور اونور اگه هم بوده م...
-
فاینال
جمعه 24 اردیبهشت 1395 21:55
تازگیا هر دفه همینطوری میشم سر همه امتحانای فاینال به این حال الانم میرسم نه میتونم درس بخونم، نه میتونم درس نخونم حال و حوصله استرس داشتن و سعی و تلاش کردن رو ندارم، و دلم هم نمیخواد که نمره بد بگیرم علاوه بر اون، سر امتحان اعصابم خرد میشه وقتی کلمه ای رو بلد نباشم ولی حتی فکر کردن به اینکه "بخون فردا اعصابت خرد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 اردیبهشت 1395 23:11
اَکچولی، مُخم در حال سوت زدنه دیگه امروز با همه اینکه همش حواسم میرفت به گوشی واینستاگرام و تلگرام رو چک میکردم، اما خیلی سعی کردم که کتاب رو تموم کنم کلمه های نیم ترم دوم رو با دقت بیشتری خوندم تا نیم ترم اول در واقع میتونم بگم اون اولی ها رو اصن شاید نخوندم :-| اما اونموقعی که داشتم تصمیم میگرفتم امروز کتاب اصلی رو...
-
ابراز خوشحالی
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 13:30
هفته دوم که هنوز با استاد علیمی درس نداشتیم و من هم هنوز دوربین نداشتم، وقتی با استاد سین رفتیم توو محوطه تا یه ذره عکاسی کنیم، وقتی با دوربین بچه ها سعی میکردم عکس بگیرم، خیلی از خودم ناراحت بودم که نتونسته بودم یاد بگیرم تنظیمات دوربین رو راست و ریس کنم به خودم امیدواری میدادم که "وقتی دوربین بگیرم و باهاش کار...
-
اولین جلسه کلاس عکاسی
یکشنبه 22 فروردین 1395 21:06
فاصله ام خیلی زیاد بود شاید اگر مسیر غریبه ای بود، نمیتوانستم حتی بین درخت بودن و آدم بودنش تشخیصی داشته باشم هر چه نزدیکتر میشدم، بیشتر احساس میکردم که هر کسی که هست، دارد فقط به من نگاه میکند... اما نه... شاید کسی دقیقا همانجا ایستاده باشد و با تلفنش حرف میزند اینکه یک آقا در حین صحبت کردن با تلفنش، در یک موقعیتِ...
-
کش ندادن خوب است
جمعه 28 اسفند 1394 22:36
امروز به گوشی مامانم زنگ زده ن - خانم؟ این شماره به اسم خودتونه؟ + نه خیر به اسم همسرمه - هستن؟ با بابا یه ساعت نشستن به حرف زدن به بابا گفته بودن الان وصل میشین به استودیو و بطور زنده با کارشناس فلان حرف میزنین و بابا هم حرف زد و سوالاشون رو جواب داد سوالاشون در مورد خط بود که ینی این خط رو چند ساله دارین و خوبه یا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 اسفند 1394 22:42
سلام خیلی سال قبل، یه دفه مامان اینا شوخی و جدی داشتن به بابابزرگم میگفتن که این زینب توو این خونه هیچ کاری نمیکنه مامانم داشت تعریف میکرد که فلان روز زنگ زدم به زینب گفتم فلان کارو بکن (توو مایه های کوکو درست کردن بود فکر کنم) گفت انجام نمیدم کم پیش میومد که اینطوری پیش بیاد، ولی اون روز بابابزرگم یه حرفی زد که خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 اسفند 1394 16:41
دایی هیچی رو سخت نمیگرفت واسه همین سخت نگرفتنش بود که اینقدر راحت رفت شاید امروز که داشتم "شهرزاد" می دیدم، چقدر دلم میخواست دایی هم مثل آقابزرگ چشمهاشو باز میکرد دوست دارم از دایی یاد بگیرم و سخت نگیرم مثلا خیلی خوب میشه اگه دیگه حرفهای بی ربط بعضی آدما، ناراحتم نکنه وقتی دقیقا جمله هایی رو میگن که در مورد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 8 اسفند 1394 14:53
من عاشق خنده های دایی بودم وقتی یاد خنده هاش میفتم دلم کباب میشه خنده هاش اینقدر قشنگ بودن که آدم بتونه تا یه عمر دلش تنگ بشه من دایی رو خیلی دوست داشتم از بین دایی های بابا، از همه دوست داشتنی تر بود باورم نمیشه اصلا کاش واقعیت نداشت آخه دایی خیــــــــــــــــــــلی مهربون بود... خیــــــــــــلی حیف بود که به این...
-
کیو وی
پنجشنبه 6 اسفند 1394 21:28
کیو-وی نمیدونم چه حسی بهش دارم دوسش دارم، چون وضع و اوضاع لبم رو راست و ریس میکنه ولی دوسش ندارم چون منو یاد ندا میندازه!! ندا از اول دوست "من " نبود، دوست یاسمیــن بود. یاسمیـــن رو خیلی دوست داشتم و حسودیم شد که ندا هم باهاش صمیمی شده. خواستم خودم رو ادب کنم که حسودی نکنم، با ندا دوست شدم. یه روزی توو مترو...
-
تاچ چی میگه؟
چهارشنبه 5 اسفند 1394 12:27
گوشیم خراب شده دیگه انگار نه انگار که تاچی بوده به قول مامان، انگار چشم خورد اون روز با دوربین گوشیم عکس گرفتم دوستای مامان گفتن هم دوربین گوشیم خوبه و هم خودم خوب عکس میگیرم گوشیم که پکید، خدا به خودم رحم کنه :دی
-
friendships
سهشنبه 4 اسفند 1394 18:01
اونا دوستای مامانم هستن، اما اینقدری که رفت و آمد با اینا باعث خوشحالیمه، رفت و آمد دوستانه م نیست دلم برای خودم میسوزه یه کم من دوستی با گروه دبیرستان رو دوست داشتم خیلی ذوق کرده بودم که ظاهرهامون متفاوته اما وجودا به هم شباهت داریم اما به طرز اعجاب آوری با هم فرق داشتیم روزی که این رو فهمیدم، خیلی غمگین شدم هنوز...
-
"سامیــنـــو"
پنجشنبه 29 بهمن 1394 21:48
راستش یکی از ایده هام این بود که این وبلاگ رو به آدرس اسم هنریم بذارم و تووش نقاشیهام رو بذارم اما حتی وبلاگ "سامیـــنو" نشان هم کمکم نکرد تا بیشتر نقاشی کنم وقتایی که یهو یه ایده به ذهنم میرسه و اجراش میکنم، (که بیشتر اوقات، برای کسی درستش میکنم، و یعنی بعدش باید تحویلش بدم و بره) دلم برای خودم میسوزه دلم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 بهمن 1394 14:42
این صفحه هایی که "چیزهای کوچک" یا یه همچین اسمهایی دارن رو دوست دارم خیلی همینا که اتفاقهای خوشایند و کوچیک رو یاد آدم میارن که باعث میشن آدم حواسش بیشتر جمع باشه به اون "ریز" های دوست داشتنی مثلا یه دفه نوشته بود " معلم زنگ آخر نمیاد، بی سر و صدا وسایلتونو جمع کنید صف ببندید برید خونه"...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 بهمن 1394 14:03
تازگیها به یک کشف جدید در مورد خودم رسیده م اینکه من دیــــــــــــوانه ی لبخندم اگر خدا رازها را پنهان نمیکرد، اگر غریبه ها راز مرا می دیدند، به راحتی می توانستند مرا نابود کنند می توانستند به من لبخند بزنند، و من دلبسته شان بشوم، و وقتی خوب وابسته شان شدم، بی خبر بگذارندم و بروند و هیچوقت هم باز نگردند.. آن وقت من...
-
تئوری موسیقی
پنجشنبه 22 بهمن 1394 16:56
نمیدونم اینکه اینقدر از این کتاب رو که خوندم، بر اثر جو گرفتگیم بود یا چی.. احساس میکنم علاقمند بودم نه جو گیر اما اگه خیلی علاقمند هستم باید الان هم بخونم خب.. میدونی؟ سخته.. نمیفهممش انگار.. یا یه چیزی توو این مایه ها مثلا همین چند دقیقه پیش آهنگی که توو کتاب نوشته بود دانلود کنم رو گوش دادم توو کتاب نوشته بود توو...