قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من


من عاشق خنده های دایی بودم

وقتی یاد خنده هاش میفتم دلم کباب میشه

خنده هاش اینقدر قشنگ بودن که آدم بتونه تا یه عمر دلش تنگ بشه

من دایی رو خیلی دوست داشتم

از بین دایی های بابا، از همه دوست داشتنی تر بود

باورم نمیشه اصلا

کاش واقعیت نداشت

آخه دایی خیــــــــــــــــــــلی مهربون بود... خیــــــــــــلی حیف بود که به این زودی از دست بدیمش

دیروز همش گریه میکردم

هق هق هق هق..

اما امروز اصلا نمیتونستم گریه کنم

نمیدونم یعنی امروز آروم تر از دیروز بودم؟ یا اینکه دیگه نا نداشتم گریه کنم؟

عزاداریم... عزادار...

به معنای واقعی کلمه

دیگه خنده های دایی تبدیل به خاطره شدن

چه خاطره های جگر سوزی


نظرات 2 + ارسال نظر
لیدی سارا پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 18:17 http://lady2432sarah@persianblog.ir

الهی دورت بگردم زینب گلم
خدا رحمتشون کنه, نور به مزارشون بباره. امشب هم شب جمعه هست حتما یادم می مونه.....

معلومه که خیلی خوب و مهربون بودن یه دلیل هم اینکه در ایام فاطمیه فوت کردن. نمیدونم نظر من اینه آدمهای خیلی خوب تو این جور مناسبتها.....
(پدر بزرگهام و مادر بزرگهام, عموی بزرگم, سال قبل داییم) خلاصه اینجوری شده که من باور کردم.


چقدر این یک خط مونده به آخر, جگرمو کباب کرد, حسابی درکت میکنم.میفهمم چی میگی.

بریدا دوشنبه 10 اسفند 1394 ساعت 14:24 http://brida.blogsky.com/

خدا رحمتشون کنه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد