قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

نمیدونم... حمیـــیــــیــــــد


چهره عجیبی داشت. چهره که چه عرض کنم، با آن عینک بزرگ دودی که چیزی از چهره اش پیدا نبود!

اما عجیب بود و من جذب شدم.

عینک دودی داشت و آرایش کرده و شیک بود و به طرز عجیبی ژست گرفته بود و تنها روی یک صندلی نشسته بود.

منی که برای هر جلو رفتنی صد بار تصمیم میگیرم و دوباره پشیمان میشوم و دوباره تصمیم میگیرم، جذب این عجیب بودنش شدم و جلو رفتم

+"سلام. من دانشجوی عکاسی هستم و موضوع عکسهام فلان است. میتونم از شما عکس بگیرم؟"

-"عکسها کجا پخش میشه؟"

+"هیچ جا.. سر کلاس میذاریم."

-"نمیدونم... حاجــــــیییییی"

و اما حاجی!!

حاجی هم مرموز و عجیب بود. ریش و یک عینک دودی گرد و کوچک داشت.

از حاجی ترسیدم

نمیدانم.. شاید دلیل ترسم زنده شدن خاطرات کودکی بود... مثلا وقتی که کسی را اذیت میکردم و او مادرش را صدا میکرد...

دوباره از اول برای "حاجی" توضیح دادم

اینکه دانشجوی عکاسی هستم و غیره...

گفتم " میشه عکس بگیرم؟"

حاجی گفت " خیــــــــر"

تشکر کردم و گفت که خواهش میکند و بعد خندیدم.

جوری خندیدم که اگر خودم نبودم و صدای خنده خودم را می شنیدم، حتما میفهمیدم که آن دختر دوربین به دست، از حرصش است که می خندد

هیچوقت دلم نخواسته وانمود کنم چیزی که نیستم هستم

اگر دست خودم بود، از حرص نمی خندیدم.

به نظرم سکوت کردن شریف تر از وانمود کردن به "اصلا برام مهم نیست" بود

امااصلا دست خودم نبود..نتوانستم عکس العملم را کنترل کنم

فقط، نفهمیدم چرا "حاجی " را صدا زد؟

چرا از "حاجی" اجازه گرفت؟

مگر حاجی پدرش بود؟ مگر آدمها وقتی پیر میشوند قدرت تصمیم گیری شان را از دست میدهند؟ که اگه اینطور است، چرا حاجی هنوز قدرت تصمیم گیری دارد؟

مگر من تصمیم داشتم از "حاجی" عکس بگیرم؟

حاجی دقیقا چه کاره بود؟ خودش چه کاره بود؟ چه کاره بودند که اینقدر عجیب بودند و اجازه نداشتم از خانم عکاسی کنم؟

راستی!!

شما، از این صدا زدن این سرکار خانم، یاد هیچ تبلیغی نیفتادید ؛)

ولی در عوض،

جمیله جانم ماه بود

جمیله جانم هم شاید هم سن هر دوی آنها بود،

عینک دودی هم داشت اتفاقا...

اما رنگ صورتی رژش با بندهای کفشش ست بود

و به قول استادم یک قلب صورتی داشت که آدم دلش غنج میزد برای این دل صورتی

جمیله جانم خندان و خوش اخلاق بود،

وقتی با ترس و لرز پرسیدم که "میشه عکس بگیرم؟" جوری گفت " چرا نمیشه؟" انگار که حتی یک ذره هم نباید شک میکردم به اجازه داشتنم

انگار که تردید من چقدر سخت گیرانه است و من چقدر بیخودی میترسم

جمیله جانم خبر نداشت که من چه "نه!" های ترسناکی شنیده ام

خبر نداشت که بعضی ها چقدر الکی به من سخت گیری میکنند و از سوالم الکی میترسند

دلم میخواست همه در پیری یک شکل میشدیم

شکل جمیله خانم خوش خنده و مهربان میشدیم و رنگ رژ و بند کفش و دلمان یکی میشد

راستش را بخواهید، خیلی به پیری خودم امیدوار نیستم

نظرات 2 + ارسال نظر
لیدی سارا دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 00:02 http://lady2432sarah@persianblog.ir

جووونه دلمممم جمیله خانم جون.دمشون گررررم واقعا.

لیدی سارا دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 00:00 http://lady2432sarah@persianblog.ir

عنوانو باحال انتخاب کردی, قشنگ با اون خانمه و حاااااجی جوره.چی بگم والا, لابد از خودش اختیار نداشته و حاج آقاشون باید اجازه میداد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد