قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

عزاداری

پرسیدم جوجه های ما بالاخره قوقولی قوقو کردن یا نه؟

به سقف نگاه کرد.. یعنی یه چیزی شده...


حالا، از موقعی که فهمیده م جوجه هام دیگه زنده نیستن، خاطره ها توو ذهنم میچرخه..

توو خونه میچرخیدن واسه خودشون... بعضی وقتا از روی پاهای ما رد میشدن.. پاهاشون چند تا خط باریک و خنک بود..


وقتی بابا خریدشون و من صدای جیک جیک شنیدم...

با شوق، تووی پاکتو نگاه کردم که مطمئن بشم راست راستی بابا جوجه خریده برام...

بغلشون کردم که به مامانم نشونشون بدم...

قربون قدش برم، شیطون بود... راه میفتاد میرفت روو یقه م... میترسیدم بیفته از اون بالا...


قربون اون کرکهای روو چینه دونش برم... خوبه چند باری بوسش کردم و حسرتش به دلم نموند...


یه دفه داشتم توو خونه پیاده روی میکردم، هندزفری توو گوشم بود... اومدم که پا بذارم روو زمین، دیدم اینا اومدن جلوی پام...

"آخه شماها کــِی اومدین اینجا؟ الان که اونطرف بودین..."


قربون قدش برم که همش دنبال یه راه حل بود و تسلیم نمیشد... اما اونی که مرغ بود، زود تسلیم میشد و در حد "گریه" ، جیک جیک میکرد...

اینم اصن عین خیالش نبود و واسه خودش تفریح میکرد


یه دفه خسته بودم، اینا رو آزاد کرده بودم بچرخن، خودم دراز کشیده بودم...

چشمامو بستم که یه کم استراحت کنم...

قربون اون کرکهای نرمش برم... اومده بود روو زمین نوک میزد، کرکش به کف دست من کشیده میشد و دلم غنج میرفت..


یه موقعی، وقتی که دیگه همه جوره یاد گرفته بود از سبدش بزنه بیرون، روو سقفشون یه پارچه توری مینداختیم..

به محض اینکه پارچه رو میزدم کنار، میپرید بالا...

یه جوری با افتخار بالای سبد وا میستاد، انگار عقابه..

آخ.. قربونت برم که توو دست آدم جا میشدی...


یه دفه اینا رو بردم کنار تراس که گندمهایی که ریخته بود رو بخورن و اسراف نشه...

یه کمی چرخیدن... بعد یهو خروسه پرید روو پای من... فکر کردم میخواد شیطونی کنه و هی بپره... اما همونجا که بود نشست..

ترسیدم.. فکر کردم مریض شده....

اما دوستش هم اومد کنارش و نشست...

قربونشون برم خوابشون میومد.. دیگه نا نداشتن... میخواستن همونجا بخوابن...



نظرات 1 + ارسال نظر
لیدی سارا جمعه 2 بهمن 1394 ساعت 20:32 http://lady2432sarah@persianblog.ir

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد