قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

اعصابم خرده

کم کم لباسهای شسته شده دارن خشک میشن و آماده برای رفتن توو کمد.

مامان درک نمیکنه که من از بعضی از لباسها چقدر متنفرم

مثلا یه مانتو هست که گویا خیلی قیمتش بوده و مال مامان بوده و مامان داده به من،

پوشیدمش، کاملا ابعاد شکم گنده م رو نشون میداد..یعنی اگه یه کسی بخواد از شکم آدما طراحی کنه، وقتی من این مانتو رو بپوشم کار رو براش راحت میکنم ...

اما نمیدونم چرا مامان میگه خیلی خوب واستاده توو تنم :-|

نمیدونم چه تعریفی از "خوب واستادنِ  چیزی توو تن" داره دقیقا؟

احساس میکنم اگه خودم یه مانتو انتخاب میکردم و همینطوری توو تنم وا میستاد، با هر بار پوشیدن،

بهم اعلام میکرد که خیلی بد واستاده و خوبه که این مانتو رو استفاده نکنم، 

اما حالا که میخواد این مانتو مال من باشه، همه چیز رو خوب میبینه :-|

http://s6.picofile.com/file/8213219350/23517113_Fat_boy_cartoon_posing_Stock_Vector.jpg


فکر میکردم کمدم خیلی خلوت بشه و خیلی از لباسها رو بدیم بیرون یا بریزیم دور

اما دوباره کمدم پر شده

و مامان کمدم رو میچینه.. اونجوری که توو ذهن خودشه.. اصلا مهم نیست که اون کمد منه :-|

حتی شیوه مامان هم اعصابم رو خرد میکنه... 

همیشه، موقع چیدن همه چیز، حتی وقتی که از توو کابینت چیزی لازم داره، در میارم و میخوام دوباره همه چیز رو بذارم سر جاش،

مامان یه جمله کلیدی داره "از اون ته بچین"

الان هم هر چوب لباسی جدیدی که میاد، فکر میکنه اگه از ته بچینه نظمش بیشتر میشه

فکر نمیکنه که اگه این کمد رو با این لباسها پر کنیم و بشه مث روز اول،

من چطوری قراره از اون ساک، که کاملا غیر قابل دسترسه، وسیله هایی که گذاشتیم رو بردارم و بذارم و استفاده کنم؟

و اینطوری، بعد از یه مدت کوتاه، دوباره اوضاع شبیه قبل میشه... دوباره همه چیز بهم میریزه... دوباره همه چیز عصبانیم میکنه...

دوباره مانتوها و لباسهایی که ازشون متنفرم رو میبینم

و دوباره یه عالمه لباس که ازشون متنفرم رو استفاده نمیکنم

http://s3.picofile.com/file/8213220918/index.jpg


ولی واقعیت اینه که با همه این شرایط، هر جوری که فکر میکنم، میبینم همراهی مامان با من،

هیچ نفعی برای خودش نداره...

کاملا این همراهی بخاطر منه

بخاطر اینکه اون کمد از حالت آشغالدونی خارج بشه، و بخاطر اینکه یه کمد کوچیک نداشته باشم با یه عالمه لباس چروک...

برای همین، نمیدونم چطوری میتونم به خودم اجازه بدم که با مامان با بداخلاقی حرف بزنم؟

حتی برای یه لحظه...

به نظرم حتی برای یه لحظه هم حق ندارم چشمام رو گشاد کنم و با حالت عصبانی حرف بزنم

حق ندارم توقع خاصی داشته باشم

چی باعث میشه که اختیارم از دست خودم در میره واقعا؟ :-|



پ.ن: داروی اعصاب خرد و بداخلاقی و کسالت روح، راه رفتن و گوش دادن به «یک گل ده گل صدها گل» و همصدایی کردن با اونه :) اگه گوشواره های گیلاسی و وصله پینه نشان هم داشته باشین که چه بهتر :) 


نظرات 2 + ارسال نظر
لیدی سارا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 17:49 http://lady2432sarah.prsianblog.ir

چی بگم در مورد مانتو که دوست داریش و یا لباسایی که متنفری ازشون.

کلا نمیتونی خودت تصمیم بگیری بزاریشون سر کوچه؟

درسته ,کارشون برای همراهی کردن با تو هست,

اینکه آدم اختیارش را از دست بده منم خودم دچارش هستم و بعدش خیلییییی ناراحت میشم و واقعا نمیدونم چجوری میشه آدم خودشو کنترل کنه.

لیدی سارا یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 17:41 http://lady2432sarah.prsianblog.ir

زینبی,چقدر قشنگ تعریف کردی,خیلی کیف کردم از خوندش,

قبلا هم زمان بلاگفا گفته بوده برات که نوشته هات مدل امیرعلی میشه.

حالا نه با اون حالت حرفه ای ولی وقتی مبخونم همچین حسی دارم.

برم کامنت بعدی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد