واقعیت اینه که توو سن بیست و شش سالگی، نمیشه کوین شد نمیشه با رفتن اعضای خانواده، خوشحال شد مخصوصا مادر... نمیشه بعد از رفتن مادرها روو تخت پرید یا از خوشحالی جیغ کشید راستش، توو سن بیست و شش سالگی، بعد از رفتن مادرها، فقط دلتنگی و ناراحتی ممکنه!
+++++++++++++++++
وقتی تا دم در همراهی کرده باشی، وقتی دوباره بر میگردی خونه، میتونی به این فکر کنی که قبل از پایین رفتن، مامان بود، و بعد از بالا اومدن، مامان نیست... و میشه که دوشنبه و چهارشنبه و جمعه و شاید حتی شنبه بعد، بعد از برگشتن از کلاسهات، ناراحت باشی که خونه خالیه و مامان نیست اما اینا کارها رو سخت میکنن...
کاری که درسته و باید انجام بدی، اینه که بلافاصله بعد از رفتن مامان، بیای توو وبلاگت خودتو خالی کنی، و آهنگهای شاد گوش بدی... مثل "یعنی صبح شده" سینا حجازی... یا مثلا "سال تا سال" گروه پالت... نمیدونم.. بهرحال باید سعیتو بکنی که از شرایط جدید هم لذت ببری شاید قراره تنها بودن رو تجربه کنی و خدا اینطوری این فرصت رو در اختیارت گذاشته.. باید برای همه چیز، خدا رو شکر کنی راه شکر کردن درست و حسابی هم که خودت میدونی چیه
یادمان باشد که همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود" کمی کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم" قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" مقداری خرد پشت "چه میدونم" واندکی درد پشت "اشکالی نداره" وجود دارد
کاش انقدر وابستگیمون زیاد نبود
منم یه سری کارها ارزوشو دارم ولی وابستگی نمیذاره
شایدم بلاخره باهاش مبارزه کردم
چه کاری مثلا؟
یادمان باشد که همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط یه شوخی بود"
کمی کمی کنجکاوی پشت "همینطوری پرسیدم"
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا"
مقداری خرد پشت "چه میدونم"
واندکی درد پشت "اشکالی نداره" وجود دارد