قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

نمیدونم چه رازی ه که هر موقع یه ایده به ذهنم میرسه واسه نوشتن،


تا وارد وبلاگ میشم و آماده نوشتن میشم همشو یادم میره :-|


یه بار و دو بار هم نبوده :-| زیااااد :-|


این روزا چند باری حرف از سرماخوردگی شده


و من نمیدونم چرا به محض شنیدن این حرفا احساس میکنم گلو درد دارم... یا امروز هم که مخلوطی از کسالت و حالت تهوع رو داشتم


دهن بین بودن خیلی بده، ولی فکر کنم اگه بشه میزانش رو اندازه گرفت، من بتونم یه جایزه ای بعنوان "دهن بین ترین" بگیرم


قبلا فکر میکردم فقط در مورد گرمازدگی و مسمومیت اینطوری حساسم..


پیش خودم هم میگفتم از بس که تجربه هاش اذیتم کرده حساس شده م


اما حالا دارم میبینم حتی در مورد سرماخوردگی هم همینطوره :-|


دهن بین بودن، یکی از اخلاقهای بابامه راستش!


یکی از چیزهایی که منو از دهن بین بودن خودم بیزار میکنه همینه...


اینکه دلم نمیخواد اخلاقهای بابا رو داشته باشم !


همش یاد اوندفعه میفتم که با بابا در حال جر و بحث بودم، البته پیامکی


یکی از چیزهایی که گفتم این بود که


"میشه لطفا دو مورد از عیبهاتون رو بنویسین؟ که من دلم خوش باشه حداقل دو تاش رو خودتون میدونین؟"


به نظرم میومد کسی که میگه "من اصن سر تا پا عیبم" اگه حتی تا حدودی حرفش واقعی باشه میتونه یه کمی از عیبهاش رو بگه


اما راستش، خودم از اونموقع دارم فکر میکنم به خودم...


با اینکه میدونم اخلاقم صد درصد خوب نیست، اما اصلا نمیتونم هیچکدوم از عیبهام رو اسم ببرم


با اینکه مطمئنم بابا مطمئنه صد در صد عالی و بی عیب و نقصه، و اون حرف رو میزنه که ما رو خلع سلاح کنه،


اما این درخواست سختی بوده ازش


ولی راستش دلم براش نمیسوزه


شاید هم دلم نمیخواد که دلم بسوزه براش


احساس میکنم استحقاق این دلسوزی رو نداره


خودم استحقاق چه چیزایی رو ندارم؟