قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

شمــــــــــــال زیبا و مرطوب

همین یکی دو ساعت پیش از سفر برگشتیم

این یکی سفر، فرق داشت

مخصوصا اون تالاب انزلی که به طرز وحشتناکی لایک داشت... دوست دارم باز هم پیش بیاد و برم... خیلی عالی بود...

توی همین تالاب دیدن بود که فهمیدم توو شدت باد نمیتونم نفس بکشم

تا حالا، توو این بیست و اندی سال، هیچوقت برام پیش نیومده بود و نمیدونستم که توو باد شدید اصلا نمیتونم نفس بکشم

خوبه لباسهای پلاستیکی رو داشتیم...

کلاه اون لباس رو میگرفتم جلوی صورتم تا بتونم نفس بکشم

چقدر دلم میخواست وقتی که پرنده های مهاجر پریدن و پرواز کردن، انگشتم جلوی دوربین نمی بود و اون صحنه ثبت میشد

اینقدر قطره های ریز بارون روو شیشه عینکم بود که عملا هیچی نمی دیدم... فقط دوربین گوشی رو اینور اونور میبردم... وگرنه نمی دیدم که داره چه تصویری میگیره؟

خدای من.. لک لک...

فکر کنم برای اولین بار بود که با چشمای خودم لک لک رو می دیدم

منظورم اینه که اگه قبلا دیده باشمش احتمالا توو برنامه های مستند و راز بقا بوده، نه از نزدیک

تجربه تالاب خیلی عالی  و جدید بود برام

خیلی دوسش داشتم.. خیلی!!

این دو سه روز، همش بارون دیدیم

راستش قبل از این نظرم این بود که خیلی از شمالی ها به خیلی از مشهدی ها شباهت دارن

اونا قدر بارون رو نمیدونن و اینا قدر حرم رو

اما با همه عشقی که به بارون دارم، خسته شدم از همیشه بودنش

و چون سرمایی ام، یه کمی هم از سرماش میترسیدم

فکر کنم آدما باید دوباره از حالت یکجا نشینی به کوچ نشین تبدیل بشن

شاید اینطوری خوشحالتر شن

و در آخر!

کاش شهرداری به جنگلهای شمالی هم سر میزد و مردم میتونستن آشغالهاشون رو نریزن توو سبزه ها و چمن ها و جنگلهای زیبا :(

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد