قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

فاینال


تازگیا هر دفه همینطوری میشم

سر همه امتحانای فاینال به این حال الانم میرسم

نه میتونم درس بخونم، نه میتونم درس نخونم

حال و حوصله استرس داشتن و سعی و تلاش کردن رو ندارم،

و دلم هم نمیخواد که نمره بد بگیرم

علاوه بر اون، سر امتحان اعصابم خرد میشه وقتی کلمه ای رو بلد نباشم

ولی حتی فکر کردن به اینکه "بخون فردا اعصابت خرد نشه" هم نمیتونه کمکم کنه

حتی وقتی پای کتاب بشینم هم نمیتونم بخونم... اصن نمیره دیگه توو مخم :(

ولی فکر کردن به اینکه مدرک خواهم گرفت، خیلی کیف میده :)


اَکچولی، مُخم در حال سوت زدنه دیگه

امروز با همه اینکه همش حواسم میرفت به گوشی واینستاگرام و تلگرام رو چک میکردم،

اما خیلی سعی کردم که کتاب رو تموم کنم

کلمه های نیم ترم دوم رو با دقت بیشتری خوندم تا نیم ترم اول

در واقع میتونم بگم اون اولی ها رو اصن شاید نخوندم :-|


اما اونموقعی که داشتم تصمیم میگرفتم امروز کتاب اصلی رو بخونم و فردا وُرد اسکیل، اصلا یادم نبود که فردا کلاس نویسندگی بالاخره شروع میشه

یعنی من میتونم ورد اسکیل رو هم بخونم توو فرصت فردا؟

بعد که خوندم، کلمه های کتاب رو هم یادم میمونه؟

اصن خوندن وُرد اسکیل فایده ای داره؟ کلمه هاشو حفظ میشم؟

اصن اگه همینقدری که امروز خوندم رو کامل یادم بمونه، چند میگیرم توو امتحان؟

رایتینگ رو چیکار کنم راستی؟

خدای من!

رایتینگ!!

رایتینگ یعنی همون چیزی که باعث میشه آدم وقتی برگه ش رو تحویل میده، ذهنش سفید بشه... سفید و خالی

همه رو خالی میکنم توو رایتینگ آخه

مقداری از حافظه م رو، مقداری از خلاقیتم رو و احتمالا مقداری از اطلاعاتم رو که برای جمله بندی و درست نوشتن کلمه ها استفاده میکنم

البته یه مقداری از ذهنم هم صرف شمردن خط ها و کلمه هاست ... که یعنی بفهمم بسه؟ یا بازم بنویسم؟ :))))


امروز اصلا عکس نگرفتم

اولین دلیلش بخاطر درس خوندنم بود

اما حتی اگه درس نداشتم هم نمیتونستم عکس بگیرم.. چون امروز هوا ابری بود بیشتر... واسه فریز کردن، به نور شدید احتیاج داریم.. استاد که اینطوری گفت یعنی :دی



ابراز خوشحالی

هفته  دوم که هنوز با استاد علیمی درس نداشتیم و من هم هنوز دوربین نداشتم،

وقتی با استاد سین رفتیم توو محوطه تا یه ذره عکاسی کنیم، وقتی با دوربین بچه ها سعی میکردم عکس بگیرم،

خیلی از خودم ناراحت بودم که نتونسته بودم یاد بگیرم تنظیمات دوربین رو راست و ریس کنم

به خودم امیدواری میدادم که "وقتی دوربین بگیرم و باهاش کار کنم یاد میگیرم"

ولی این درست نبود...

مشکل من دوربین نداشتن نبود،

مشکل من این بود که استاد سین،مفهوم تدریس نمیکرد

و ما این رو وقتی فهمیدیم که سر کلاسهای استاد علیمی نشستیم

استاد سین، برای درس "مبانی هنر" انتخاب شده بودن، اما تا دو جلسه به ما عکاسی درس دادن

و البته بعد ها، مدیر آموزشگاه سر کلاسمون اومدن و توضیحات دادن و از ما عذرخواهی کردن

و من چقدر توو اون لحظات یاد مسئول آموزشگاهی بودم که برای کلاسهای نویسندگی اونجا میرفتم

اصولا وقتی دو نفر، یه کار رو انجام بدن، راحت تر میشه فهمید کدوم یکی بهتره

مثل درس عکاسی که هم استاد سین تدریس کردن و هم استاد علیمی، و ما فهمیدیم که استاد علیمی مفهوم تر تدریس میکنن

مسئول آموزشگاه کلاس نویسندگیم، عوض دنبال چاره گشتن و حد اقل عذر خواهی کردن و قبول کردن اشتباه،

دائم دوست داره جلب ترحم کنه

( من دست تنهام.. هم کار میکنم هم درس میخونم.. منم و یه عالمه کلاس که باید هماهنگ کنم... درکم کنین..)

و با این حرفا، سعی داره قبول نکنه که داره بد مدیریت میکنه

و از همه آزار دهنده تر اینه که نمیدونم چرا بچه ها، نصفه نیمه بهش اعتراض میکنن

یعنی اعتراض میکنن،

بعد که اون حرفا زده میشه ، یهو انگار دلشون براش میسوزه

بگذریم...!!!!

اینجا اومدم که خوشحالیم رو ثبت کنم

خوشحالیم از اینکه دارم ذره ذره یاد میگیرم

و دیروز، نورسنجی رو یاد گرفتم :)

البته برای اینکه زودتر لود شه مجبور شدم خیلی خیلی کوچیکش کنم :)

اما لطفا این عکس رو از یه دانشجوی عکاسی که تازه سه چهار جلسه س کلاس میره قبول کنین و خیلی حرفه ای بررسی نکنینش


http://s7.picofile.com/file/8249958134/IMG_0301_1_.jpg

اولین جلسه کلاس عکاسی


فاصله ام خیلی زیاد بود

شاید اگر مسیر غریبه ای بود، نمیتوانستم حتی بین درخت بودن و آدم بودنش تشخیصی داشته باشم

هر چه نزدیکتر میشدم، بیشتر احساس میکردم که هر کسی که هست، دارد فقط به من نگاه میکند...

اما نه... شاید کسی دقیقا همانجا ایستاده باشد و با تلفنش حرف میزند

اینکه یک آقا در حین صحبت کردن با تلفنش، در یک موقعیتِ ثابت باقی بماند، غیر ممکن نیست.

اما نه... انگار من سوژه مهمی هستم برایش... فقط به من نگاه میکند

حالا که نزدیکتر شده ام، میتوانم تشخیص بدهم که روبروی خانه ما، یک مرد ایستاده است

و اتفاقا کاپشنش خیلی برایم آشناست

برایش دست تکان میدهم... تکان نمیخورد

نزدیکتر میشوم، لبخند میزنم

نمیخندد... انگار همان روز یک مجسمه را هم شکلِ پدرم ساخته باشند در حالیکه به همین سو نگاه میکند

بالاخره به مقصد میرسم!


+چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

-سایلنت بود خب.. سر کلاس بودم

+روو ویبره بذار که آدم زنگ میزنه برداری بگی سر کلاسم

یه مکث کوتاه

+خب؟ 

-خب؟ چی شده ؟

+هیچی میخواستم ببینم بیام دنبالت یا نه

-سرای محله، دنبال اومدن داره؟


وقتی به خانه برگشت، در عوض همه لبخندهایی که نزد، بستنی خریده بود تا ناراحت نباشم

نمیتوانم بگویم راه حل خوبی نبود

بستنی یکی از بهترین راه حل هاست برای خوشحالی من

اصلا خریدن هر چیز بی اهمیتی مرا خوشحال میکند

دفعه پیش که برایم دو تا جوجه خرید حتی بیشتر از این بستنی ها ذوق کردم

اما لبخند نزدن هایش، بیشتر از همیشه دلم را برای دایی تنگ میکند

در این یک مورد، خواهر زاده به دایی اش نرفته است

دایی همیشه می خندید!


کش ندادن خوب است

امروز به گوشی مامانم زنگ زده ن

- خانم؟ این شماره به اسم خودتونه؟

+ نه خیر به اسم همسرمه

- هستن؟

با بابا یه ساعت نشستن به حرف زدن

به بابا گفته بودن الان وصل میشین به استودیو و بطور زنده با کارشناس فلان حرف میزنین

و بابا هم حرف زد و سوالاشون رو جواب داد

سوالاشون در مورد خط بود

که ینی این خط رو چند ساله دارین و خوبه یا بده و از این حرفا

گفته بودن بطور رندمی خط مامان پنج میلیون تومن برنده شده

کمک هزینه عتبات عالیات

گفتن برید به فلان شعبه، ما باهاتون تماس میگیریم

بابام،

بلافاصله به 110 زنگ زد

گفت به ما زنگ زدن که ...

و آقای پلیس گفت " گفتن پنج میلیون تومن برنده شدید؟"

و ما مطمئن شدیم که قصه ، قصه کلاهبرداریه

سه سوت بود

زنگ زدن

زنگ زدیم به پلیس

هیچی رو از دست ندادیم

تازه آخرش در دشمنی با این افراد کلاهبردار، بابا پیتزا و کباب ترکی خرید و با نوشابه زدیم به بدن و حالشو بردیم

حالا اگه یه سریال بود، همین زنگ زدن به پلیس پنجاه و شش قسمت طول میکشید