قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من


وقتی سفر بودیم، نخِ پارچه دور قفسشون، به پاش پیچیده

پاش زخم شده و کلی خون اومده تا داداشم  بهش رسیده

حالا بعد از حدود یه هفته پاش عین چوب خشک شده.. عین شاخه درخت...

جگرم سوخت وقتی پاش رو دیدم

-پای این بچه مثل چوب خشک شده

+فکر کنم بمیره

- خدا نکنه

و بعد یاد اون روزی افتادم که یه چیزی برای تیز کردن نوکشون گذاشتم توو قفس

همشون خوشحال بودن

مادر و پدرش نوبتی داشتن نوکهاشون رو تیز میکردن

این بچه از پایین قفس شروع کرد به بال زدن و عمودی اومد که بیاد روو میله جلوی مامان و باباش وایسته و نوکش رو تیز کنه

الهی بگردم که دیگه نمیتونه مثل قبل قرقی باشه

چطوری میتونه اینقدر راحت بگه "میمیره؟"

وقتی خدا می آفریدش، چقدر احساس بهش داده بود که حالا هیچی نمونده؟

کار "سی سالگی" احسان خواجه امیری خیلی پر عشقه

آدم رو از ناامیدی نجات میده

همه مردها عین هم نیستن شاید

بعضیهاشون یه ذره عشق رو میفهمن

نمیدونم... حمیـــیــــیــــــد


چهره عجیبی داشت. چهره که چه عرض کنم، با آن عینک بزرگ دودی که چیزی از چهره اش پیدا نبود!

اما عجیب بود و من جذب شدم.

عینک دودی داشت و آرایش کرده و شیک بود و به طرز عجیبی ژست گرفته بود و تنها روی یک صندلی نشسته بود.

منی که برای هر جلو رفتنی صد بار تصمیم میگیرم و دوباره پشیمان میشوم و دوباره تصمیم میگیرم، جذب این عجیب بودنش شدم و جلو رفتم

+"سلام. من دانشجوی عکاسی هستم و موضوع عکسهام فلان است. میتونم از شما عکس بگیرم؟"

-"عکسها کجا پخش میشه؟"

+"هیچ جا.. سر کلاس میذاریم."

-"نمیدونم... حاجــــــیییییی"

و اما حاجی!!

حاجی هم مرموز و عجیب بود. ریش و یک عینک دودی گرد و کوچک داشت.

از حاجی ترسیدم

نمیدانم.. شاید دلیل ترسم زنده شدن خاطرات کودکی بود... مثلا وقتی که کسی را اذیت میکردم و او مادرش را صدا میکرد...

دوباره از اول برای "حاجی" توضیح دادم

اینکه دانشجوی عکاسی هستم و غیره...

گفتم " میشه عکس بگیرم؟"

حاجی گفت " خیــــــــر"

تشکر کردم و گفت که خواهش میکند و بعد خندیدم.

جوری خندیدم که اگر خودم نبودم و صدای خنده خودم را می شنیدم، حتما میفهمیدم که آن دختر دوربین به دست، از حرصش است که می خندد

هیچوقت دلم نخواسته وانمود کنم چیزی که نیستم هستم

اگر دست خودم بود، از حرص نمی خندیدم.

به نظرم سکوت کردن شریف تر از وانمود کردن به "اصلا برام مهم نیست" بود

امااصلا دست خودم نبود..نتوانستم عکس العملم را کنترل کنم

فقط، نفهمیدم چرا "حاجی " را صدا زد؟

چرا از "حاجی" اجازه گرفت؟

مگر حاجی پدرش بود؟ مگر آدمها وقتی پیر میشوند قدرت تصمیم گیری شان را از دست میدهند؟ که اگه اینطور است، چرا حاجی هنوز قدرت تصمیم گیری دارد؟

مگر من تصمیم داشتم از "حاجی" عکس بگیرم؟

حاجی دقیقا چه کاره بود؟ خودش چه کاره بود؟ چه کاره بودند که اینقدر عجیب بودند و اجازه نداشتم از خانم عکاسی کنم؟

راستی!!

شما، از این صدا زدن این سرکار خانم، یاد هیچ تبلیغی نیفتادید ؛)

ولی در عوض،

جمیله جانم ماه بود

جمیله جانم هم شاید هم سن هر دوی آنها بود،

عینک دودی هم داشت اتفاقا...

اما رنگ صورتی رژش با بندهای کفشش ست بود

و به قول استادم یک قلب صورتی داشت که آدم دلش غنج میزد برای این دل صورتی

جمیله جانم خندان و خوش اخلاق بود،

وقتی با ترس و لرز پرسیدم که "میشه عکس بگیرم؟" جوری گفت " چرا نمیشه؟" انگار که حتی یک ذره هم نباید شک میکردم به اجازه داشتنم

انگار که تردید من چقدر سخت گیرانه است و من چقدر بیخودی میترسم

جمیله جانم خبر نداشت که من چه "نه!" های ترسناکی شنیده ام

خبر نداشت که بعضی ها چقدر الکی به من سخت گیری میکنند و از سوالم الکی میترسند

دلم میخواست همه در پیری یک شکل میشدیم

شکل جمیله خانم خوش خنده و مهربان میشدیم و رنگ رژ و بند کفش و دلمان یکی میشد

راستش را بخواهید، خیلی به پیری خودم امیدوار نیستم


یه عالمه کار دارم

خب راستش باید برای فردا درسهای مربوط به اصطلاحات رو مرور کنم و دو تا درس جدید رو بخونم

اما به این درس خیلی نا امیدم

احساس میکنم هر چی هم سعی کنم عمرا حفظ نمیشم

برای سه شنبه سه تا پرتره کم دارم. علاوه بر اون، باید برای چهارشنبه که امتحان فاینال دارم هم آماده بشم

پرتره هام سختن...

اگه ایده بهتری داشتم ادامه شون نمیدادم

پرتره هام همشون مخلوط با طراحی هستن

طراحی زمان میبره... حوصله م براش کمه :-S

حالا اون اصطلاحا رو چیکار کنم واسه امتحان؟ :-S


دلش شکست

مثل دل من که اون روز شکست

اون الان جای اونموقع منه، اما من دلم خنک نشده

همیشه ناراحت بودنش برام مهم بوده

چه اونموقعی که دلم  رو شکوند، چه الان که دلش شکست

اگه مثل خودش بی رحم بودم،

اگه دلم میخواست تلافی کنم،

باید بهش میگفتم "شاید من هر چند وقت یه دفه بخوام با دوستام برم بیرون، چرا باید خبر بدم؟"

دوستاش، دوستای من هم بودن اما بهم همین جمله رو گفت

یه روزی بهم گفته بود مثل خواهر واقعیش میمونم،

اما اون روز بهم گفت که من جزو دوستاش نیستم

بهم گفت من غریبه ترینم

حتی حالا که جای اونموقع منه، باز هم حق رو به اونموقع خودش میده

یه روزی وقتی باهاش تلفنی حرف میزدم،

باهاش در مورد نامهربونی یکی از دوستام حرف زدم

یهو گفتم "نمیدونم چرا یخ کردم یهو"

بهم گفت از ناراحتیِ زیاده... ولش کن ... ناراحت نباش

بعد ها، بخاطر حرفهای خودش همونطوری لرزیدم

تابستون بود اما من زیر پتو میلرزیدم

اونموقعها وقتی من میگفتم دلم میشکنه خبر نمیکنین و میرین بیرون،

بهم میگفت حساسم.. سخت میگیرم.. رفتارم بچگانه س...

اما الان که جای منه دیگه این فکرو نمیکنه

شاید هم فکر میکنه و واسه همینه که وانمود میکنه اصلا براش مهم نیست

میگه "من برای خودم نمیگم" ولی بدون که دقیقا برای خودش میگه

یه دفه داشت از بچه ها و نا رفیقیشون میگفت، گفت "اصلا برام مهم نیستا" ،

گفتم " اگه برات مهم نبود که اینقدر تکرارش نمیکردی"

خندید

گفت راست میگی.. اینم حرفیه...

چطوری میتونه هنوز هم نفهمه چه کار نارفیقانه ای انجام داده بوده؟

چطوری میتونه هنوز هم برای من مثال بزنه که "اون روز هم من قانع نشدم"

چطوری هنوز هم میتونه به خودش حق بده؟

آخه چطوری؟

دیروز ترم دوم کلاس عکاسیم شروع شد. توو همون کلاسی که با استاد ناخوشایندمون کلاس داشتیم... با اینکه حالا استاد خوشایندمون استادمونه، اما هنوز اون کلاس خاطره ناخوشایند داره

البته خب... شاید فقط خاطره نیست مشکل... تاریکه.. هواش بده ... و خاطره :)


جدیدا احساس نگرانی میکنم از اینکه نکنه حواسم نیست و دارم جلف میشم... فکر کنم باید اهمیتی ندم ... فکر کنم بازم دارم به خودم سخت میگیرم...


ولی اصلا دلم نمیخواد جلف باشم... دلم میخواد همینی که هستم باقی بمونم... همش نگرانم نکنه توو صمیمیت با استاد یا هر آقای دیگه ای زیاده روی میکنم؟... از نظر خودم اینطوری نیست، ولی نکنه چون خودمو نمیبینم اینطوری فکر میکنم؟ 

نکنه اگه از خودم فیلم بگیرم و فیلمو ببینم ، بفهمم که جلف شده م؟... یه همچین نگرانی ِ مسخره ای دارم :(