قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

دیشب "همسایه ها" که یه مستند هست و هر چند وقت یه بار پخش میشه رو برای اولین بار دیدم

خیلی داستان ترسناکی بود

دیشب همش کابوسشو دیدم تقریبا

منظورم اینه که کابوسِ کابوس هم نبود... خوابای کلافه کننده بود

اصن شاید اینم نمی دیدم بازم از این خوابا میدیدم چون مریض شده م

ولی وجدانا خیلی ترسناک بود

مسئله اینجاست که من فقط داستانش رو دیدم و اون خانواده ها باهاش زندگی کرده بودن

داستان پاول بود که به معنای واقعی دیوانه بود و همسایه این خونواده بود

آخر سر، زحمت کشید و پدر خانواده همسایه رو کُشت


از خودم احساس بدی دارم چون هم اتاقم وحشتناک بهم ریخته شده،

هم حافظه کامپیوتر پر شده،

هم حافظه دوربین پر شده،

و هم اینکه هیچ عکسی از این مراسم نگرفته م


رنگی رنگی میگه خوشحال شدن آدم به خود آدم بستگی داره

میگه اینکه شما تصمیم بگیرین خوشحال باشه دلیل اصلی خوشحال بودنه

فکر کنم راست میگه

یادمه توو دوران مدرسه، با بغلدستیم زیاد دعوا میگرفتم،

اذیت میکرد آخه...

یه روزی بهم گفت تو باید سمت دیوار بشینی (خودش همیشه سمت دیوار می نشست)

گفت من تا حالا این طرف بوده م و از گرمای شوفاژ دارم میپزم، حالا نوبت توه که بشینی

اگه میخوای قهر کنی هم قهر کن (یا یه همچین چیزی)

اون روز بر خلاف همیشه دنبال راه حل گشتم،

بهش گفتم کیفها و کاپشنهامونو بذاریم روو کاپشن که گرماش کم شه

همین کار رو کردیم و گرماش بهمون نرسید

و در ضمن، دعوا و قهر هم نکردیم :)

اون روز حس خوبی داشتم و حالا که مطلب رنگی رنگی رو میخونم فقط اون خاطره یادم میاد

وقتی آدم تصمیم میگیره که خوشحال بمونه، به راه حل فکر میکنه و فکر کنم خوشحال تره

من، زینب، نُه سال ندارم

به مامان یه فیلم نشون دادم که یه پسری میخواد به مادره یه بچه نشون بده که نصیحت معجزه نمیکنه و

میره جلوی چشم مامانه دست بچه ش رو میگیره و 

به مامانه نشون میده که بچه ش فقط با "با غریبه ها حرف نزن" متوجه نمیشه که چقدر خطر در کمینش هست

مامان میگه "خودتو یادت نیست که توو تاریکی رفته بودی توو پارک نشسته بودی؟"

یادم که نبود

ولی بعد از کلی فکر کردن یادم اومد

مادر جان در این "خودتو یادت نیست؟" به طور واضح و روشن به من اعلام کردن که از نظرشون منی که بیست ساله بودم

با بچه نه ساله هیچ تفاوتی نداشتم :-|

در ضمن تاریک هم نبود اون روز اصلا :-|

قورت دادن قورباغه و مخلفات


از دیروز تا حالا هزار دفعه یه فیلمی رو دیده م که مسابقه س که "کی از همه بیشتر به ادل شبیهه؟" یا یه همچین چیزی

خیلی فیلم خوبی بود

راستش بخاطر حسی که از hello داشتم خیلی خوشم نمیومد از ادل

بدم نمیومد، ولی خب خوشم هم نمیومد

اما الان از بعد از این فیلمه مِهرش افتاده توو دلم :-پی

آهنگی که میخوندن و من دانلودش کردم هم پر عشق و ملیحه

بگذریم :)

این هفته به نظرم شلوغه

اما میتونست بهتر باشه اگه من راحت تر قورباغه ام (درس ادیت) رو قورت میدادم

نه کارهاش رو انجام میدم و نه انجام نمیدم

یه برزخِ ریز :)

فردا ادیت دارم، و ایشالا همین امشب بتونم کارهاش رو انجام بدم.. نشد هم ایشالا تا فردا عصر تموم شه

باید برای کلاس زبان که دوشنبه دارم  هم آماده شم

مرور داریم

چهارشنبه امتحان فاینال داریم

فکر کنم اون دفه که عاطفه خونه ما بود مثل امروز شنبه بود

چیزی که مطمئنم اینه که مثل امروز یه جلسه قبل از مرور بود

نرفتم که وقتی از خواب بلند میشه نبینه تنهاست و نترسه

من با کمال میل این کار رو انجام دادم و اصلا هم سخت نبود برام، ولی نمیدونم چرا یادم مونده؟

شاید چون خوشحال شده بودم که چه خوب که جلسه مرور نیست اون روز و میتونستم نرم کلاس و مهم نبود

هووف

بی خیال

سه شنبه که آماده باید بشم واسه فاینال

در واقع همه روزای این هفته دارم آماده میشم واسش، ولی خب شب امتحان همیشه یه چیز دیگه ست :دی

چهارشنبه، بعد از فاینال کلاس طراحی دارم و پنجشنبه تا یکشنبه میریم دَدَر دودور

این یعنی توو همین موقعهایی که دارم واسه فاینال آماده میشم، باید یه التفاتی به ادیت هم داشته باشم که وقتی میرسیم تهران، دیگه فقط برم کلاس


آموزشگاهمون چرا هنوز برنامه هامون رو قطعی اعلام نکرده؟ :((

از دوشنبه پول دادیم

گفتن پول رو همین الانِ الان باید بدین

اما موقع عمل که شده خودشون رفتن گل بچینن

خیلی دوست دارم بهشون فحش بدم،

سرشون داد بزنم،

یا حد اقل نفرینشون کنم!

ولی فکر کنم بهترین کار اینه که اگه باز هم طول کشید، به دفتر اصلی ایمیل بزنم و شکایت کنم

میدونم که اون هم مثل همین شعبه، به احتمال زیاد بی بخاره

ولی بهرحال شدید ترین اعتراضیه که ازم بر میاد :-|

بعد از این هم هر کی از خوب و بد بودن آموزشگاه بپرسه، میشینم یه دل سیر براش تعریف میکنم چه اتفاقایی افتاده برام :-|


دارم "قورباغه" ام را قورت میدم

میدونین؟ فهمیده م استاد خوب یه نعمت و شانسه. وقتی یه استاد خوب داری، این یه اتفاق ساده و معمولی نیست

درس "ادیت" که باز هم مربوط به کلاسهای عکاسیم هست، یه استاد داره که کلاسش واقعا خسته کننده و اعصاب خرد کن هست

چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه اینه که چرا این استاد و اون استاد زبانم که اصلا ازشون خوشم نمیاد رو توو اینستاگرام دنبال میکنم؟


برای کلاس ادیت، صداش رو ضبط میکنم و بعد توو خونه از صداش جزوه مینویسم

راستش اولش که این ایده به ذهنم رسید، بخاطر این بود که به نظرم خیلی پراکنده حرف میزد و میخواستم هیچکدوم از حرفاشو از دست ندم و نیفتم توو آمپاس

ولی خب الان که دارم هی گوش میدم و هی مینویسم، اینقدر برام سخته که واقعا شبیه قورت دادن قورباغه س

نمیدونم چرا، ولی همه استادا رو با استاد اصلیمون که خیلی قبولش داریم مقایسه میکنم

استاد اصلیمون رو خیلی خیلی قبول دارم، و بقیشون رو قبول ندارم :-|

(البته به غیر از خانم استادی که ده جلسه مبانی هنر رو توو پنج جلسه برامون گفتن و کلی زحمت کشیدن و کلی قبولشون دارم)