قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

پلیز گیو آس آتم

اوایل پاییز امسال، با اون بارون محشر، کلی ذوق کردم و پیش خودم فکر کردم عوض زمستونی که برف نداشت، پاییز امسال یه پاییز درست و حسابیه


اولش خوشحال بودم،

بعد که هوا سرد شد و هر چی میپوشیدم گرمم نمیکرد نگران شدم...


اما ترجیح میدادم که هوا همون پاییز درست و حسابی باشه


خدایا!


رحم کن..


فصلهامون رو از ما نگیر


یه کاری کن دوباره بتونیم یه پاییز عاشقانه داشته باشیم


یه پاییز پر از بارون...


پر از لطافت...


پر از عشق...


پر از خوشحالی


http://s3.picofile.com/file/8215639676/1.jpg


وقتی بیست و یکی دو سالم بود، ناراحت و ناراضی بودم


از پدرو  مادرم دلگیر بودم که مسیر زندگی من رو اشتباهی معرفی کردن


خودم رو با یه کسی مقایسه میکردم و پیش خودم میگفتم " این آدم وقتی همسن من بوده شاغل شده، و تازه ناراحته که چرا زودتر این اتفاقها براش نیفتاده، اونوقت من.."


من فکر میکردم توو سن بیست و یکی دو سالگی باید از حرفه هایی که از قبل یاد گرفتیم استفاده کنیم و شاغل شیم


اون سن، مخصوصه کاره


و من توو اون سن هیچ حرفه ای بلد نبودم


و پیش خودم میگفتم "دیـــــــگه دیــــــره!!! "


اینموقع ها، آدم به یه بزرگتری احتیاج داره که غمهای آدم رو بشنوه


دیشب، شرایط بیست سالگیم رو توو سی و هفت هشت سالگی کس دیگه ای دیدم


فرق منه بیست ساله  با این دوست سی و خرده ای ساله،  این بود که من پذیرفتم که باید یه کاری رو شروع کنم،

اما این دوست، نمیتونست بپذیره


گاهی آدم نمیدونه که "میتونست بدتر از این باشه"


من قبلا خیلی شرایط خودم رو بد میدونستم


الان خیلی خوشحال تر از قبلم... خیلی خوشحال تر


واقعیت اینه که اگه من توو بیست سالگی اونی که دلم میخواست نیستم، نباید دست روو دست بذارم و بشینم نگاه کنم


نباید فقط غر بزنم و اینقدر وایستم تماشا کنم تا بمیرم


تا زنده هستم، فرصت شروع کردن دارم


یه آدمی که کلاس زیانش پلمپ شده باید چه حسی داشته باشه؟


همه انتظار دارن خوشحال باشم


ولی نیستم


دارم فکر میکنم اگه کلاسهامون ادامه نداشته باشه هم شاید خوب باشه


از آموزشگاهم خسته شده بودم


این کتاب جدید هم خیلی به نظر سخت میرسه


اینقدر ازش میترسم که همین امروز صبح داشتم فکر میکردم نکنه از پسش بر نیام و آخر ترم، کابوسم باشه؟


اما بهرحال خوشحال نیستم


اگه کلاسهای مدرسه تعطیل شده بود، حتما خوشحال میشدم


اما الان، شاید بخاطر اینکه خودم انتخاب کرده م که کلاس زبان برم، احساسم بهش فرق میکنه :-|


ای بابا...


چه حالی کردم وقتی همون جلوی آموزشگاه جا پارک پیدا کردم..


ضایع شدیم رفت :-|

سال پیش دانشگاهی ، توو یه دبیرستان جدید ثبت نام کردم.


توو این دبیرستان جدید، احساس میکردم من تنهایی به یه جزیره اومده م.


مخصوصا وقتایی که در مورد یه برنامه یا یه فیلم یا هر چیزی "نظر" میدادیم.


معمولا اینطوری بود که همه غیر از من یه نظر داشتن، و من یه نفر یه نظر دیگه.



اما یکی از تفاوتهای دیگه ای که من و همکلاسیهام داشتیم، توو درس ریاضی بود.


من، با اینکه در مقایسه با دوستای قبلیم خیلی توو ریاضی ممتاز نبوده م، اما بین دوستای همکلاسی پیش دانشگاهیم، مخ ریاضی بودم.


معلم ریاضی ما، آقایی بود که خیلی عالی و مفهومی کار میکرد و از لحاظ تدریس هیچ کمبودی نداشت

اما از لحاظ اخلاق داشت...


بسیار عصبی به نظر میرسید و قواعد خاص خودش رو داشت


همه بچه ها باهاش مشکل داشتن، و من چون ریاضیم بهتر بود تقریبا مشکلی نداشتم



مهشید و مرضیه، پشت من و آذین می نشستن ، و بر عکس من و آذین، بیشتر مشکل رو این دو نفر با معلم داشتن.


مرضیه دختر تنبلی نبود، ولی نمیدونم چرا مشکل داشت با ریاضی


نشون به اون نشون که یه دفه آقای معلم داشت باهاش حرف میزد، مرضیه برگشت گفت من میخواستم شما لطفا یه کتاب معرفی کنین که من بیشتر کار کنم


مرضیه این حرف رو به کسی گفت که یه جزوه با قطر بیشتر از یک سانت داده بود، و کلی روو اون جزوه ادعا داشت


برای همین، به محض شنیدن این جمله، آقای معلم فریاد زد که " چرت و پرت نگو خانم برو بگیر بشین!"


و این فریاد به قدری بلند بود که بچه های کلاس بغلی ساکت شده بودن


مهشید هم مثل مرضیه، نسنجیده حرف میزد، و من فقط یادم میاد که یه دفه از شدت ناراحتیشون، مهشید نمیتونست نفس بکشه


و یادمه دوست مهربون من مریم، با دیدن این صحنه ها، یک عالمه توو بغل من گریه کرد



http://s6.picofile.com/file/8214818634/381902445024811025317541131086124221216227.jpg


اون روز، خیلی از روزهای اول مدرسه گذشته بود


و من حدس میزنم امتحان نیم ترم ریاضی داده بودیم


آقای معلم ناراضی بود


و مهشید، با این همه کمالات که قبلا در موردش گفتم، دوباره نسنجیده حرف زد


گفت " اون روز که ما امتحان می دادیم، زود برگه هامون رو گرفتن... زمانمون کمتر از زمان تعیین شده واسه امتحان بود"


آقای معلم هم که میدونست من اهل دروغ گفتن نیستم، همیشه اینموقع ها میگفت " آره زینب؟ راست میگه؟"


من دروغ سنج کلاس بودم شاید...


من هم که هم از مهشید متعجب بودم که با اینهمه سابقه درخشان، چطور تونست همچین چرت و پرتی از دهنش بده بیرون، و هم هرگز نمیخواستم دروغ بگم،


تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که " نمیدونم، من زمان رو چک نکردم."


که یعنی بهرحال قبل از اینکه برگه ها رو بگیرن من امتحانم رو داده بودم.



به خیال خودم مهشید رو نجات داده بودم، اما مهشید صدام کرد و بهم گفت " چرا لال شدی؟!! "


بعد ادام رو در آورد " من نمیدونم..."


و من بعد از این حرف، واقعا لال شدم!!


چطور یه کسی میتونه اینهمه نادون باشه؟


یکی از اخلاقهایی که یه موقعهایی بهم هجوم میاره تا یه عمر حرصم بده، سکوت کردن توو همچین لحظه هاییه


بله! درست فهمیدین! من بعد از این چرت و پرت های مهشید، هیچ چیییی نگفتم

امروز  ذوق داشتم واسه شروع ترم جدید


وقتی آماده رفتن شدم ۹ و ربع بود..‌ خیلی زود بود دیگه...


جو هم که آدمو میگیره باید به اندازه بگیره خب:دی 


یه ده دقیقه نشستم کنار مامانم و بعد راه افتادم...


با اینکه زود راه افتاده بودم، اما اینقدر دور زدم واسه پیدا کردن جا پارک، آخرش دیر رسیدم به کلاس :-|  


اما همه اینا به اون خوشحالی بعدش می ارزید :) 


اینقدر ناراحت بودم که زود رسیدم و دیر شده، فقط نگاه کردن ببینم شماره کلاسم چنده؟


وقتی وارد کلاس شدم و دیدم خانم مروی دوباره معلممه، اینقدرررر خوشحال شدم که به همه چیز می ارزید  ^_^


اصلا انتظار نداشتم...


حالا که کتاب و شیوه تدریس عوض شده، خیالم با خانم مروی راحته

معلم فوق العاده ای بود :)