قلب کوچیک من
قلب کوچیک من

قلب کوچیک من

استرکس :دی

امروز وقتی بعد از امتحان فاینال برگشتم خونه، حس خیلی خوبی داشتم

البته نه بخاطر اینکه مطمئنم امتحان رو خوب داده م... بخاطر اینکه تموم شد و شرش کم شد خوشحال بودم و احساس رها شدن داشتم

آخه واقعا نمیدونم چرا دیشب داشتم از استرس میمردم

خاطرات مسخره مدرسه و درس خوندن های عذاب آورش تکرار شد اصن

احساس حماقت بهم دست میداد

یه کمی هی جلوی خودم رو گرفتم و به خودم گفتم این الان کلاس زبانه و تو توو کلاس ثبت نام کردی تا زبان یاد بگیری.. نهایتش اینه که نمره بالا نمیگیری...

یه کمی اثر داشت، اما شب دوباره استرسهام برگشت

و دقیقا عین دوران تحصیلی، دلم میخواست هر کاری بکنم غیر از درس خوندن

همینطور که ترمم میره بالاتر، درسها سخت تر میشه

بخصوص قسمتهای شنیداری امتحان

خیلی دارم میترسم از ادامه دادن کلاس زبان

کتابهامون از ترم بعد جدید میشه و معلمهامون خوشحالترن

میگن این کتاب جدید فرصت بیشتری داره واسه صحبت کردن و میگن کتاب قبلیمون فرصت کمی داشت برای اینکه ما بتونیم حرف بزنیم

فقط میخوام ترم بعد هم برم

اگه از ترمم راضی نباشم، احتمال داره که دیگه ادامه ندم

شاید هم ادامه دادم تا حداقل گواهی دوره ابتدایی و میانی رو بگیرم

یه چیز دیگه که میدونم باعث نگرانیم میشه، اینه که میخوام نمره م بالا باشه

بدمسب خیلی نمره بالا و تاپ شدنه مزه میده :))

چند بار شده م.. مزه کرده بهم...

تخلیه ذهن مشوش

سلام

شما رو نمیدونم، ولی من مدتهاست که خواب نمی بینم

اگه پیش بیاد و خواب ببینم هم بیشتر وقتها مجموعه ای از فکرهاییه که داشته م

که گاهی ممکنه فکرهای کل هفته م باشه حتی

نمیدونم دلیلش چیه؟

ولی شاید بخاطر این باشه که همیشه ذهنم شلوغه

راستش یه دفه یکی گفت بعضی وقتا خوابهایی که میـبینیــم اصل و درستن،

اما بسته به اینکه چقدر معرفت داریم (معرفت دینی) خوابمون رو یادمون میونه.

گفت وقتی کسی معرفتش خیلی پایین باشه، مثل این میمونه که یه شیر آب فقط چکه کنه.

یعنی فقط اندازه چکه های آب از خواب یادمون میمونه

خب البته خیلیشو یادم رفته اما بهرحال خیلی حس خوبی ندارم به این فکر

یه حس ناامیدانه بهم میگه که به احتمال زیاد من خوابهای خیلی اساسی و خوب نمیبینم و کلا از این ماجرا پرت پرتم

بگذریم :)

 

به قول اون متن معروف، اینکه هر روز صبح از خواب بلند میشیم، اصلا چیز کمی نیست

اینکه صبح ها پا میشم، و میبینم که همه خانواده م سالم و سلامت کنارم هستن،

اینکه به سمت کلاس زبان رانندگی میکنم و بعد برمیگردم خونه و نه خودم چیزیم شده نه ماشین،

اینکه وقتی پیاده راه میرم، دیگه نمیخورم زمین و پام پیچ نمیخوره...

اینا همشون معجزه ن.. معجزه های مهربون که تا الان همراهیم کرده ن و باهام بوده ن.

بعضی وقتا خیلی دوست دارم بدونم چطوری میمیرم؟

ولی معمولا دقیقا بعد از این فکر، یادم میاد که اونقدرها تحمل قبول کردن واقعیت رو ندارم

و بعد خوشحال میشم که هنوز چیزی در این باره نمیدونم

 

بگذریم :)

راستش چند وقت بود که یه تصمیم گرفته بودم

تصمیم گرفته بودم که برای یاد گرفتن قسمت تئوری موسیقی برم پیش دایی محمد

و نمیدونم چرا خیلی رویایی فکر میکردم

فکر میکردم اولین قدم رو که بردارم، بقیه قدمها هم خودش پشتش میاد

ولی الان چند وقته دارم فکر میکنم رویا بافی کرده م

هنوزم تصمیم دارم که برم پیش دایی، ولی در مورد بقیه قدمها توو موسیقی چیز خاصی نمیدونم

نمیدونم...

شاید هم این خاصیت طول دادنه...

یعنی شاید همه وقتی زیادی برای رویاهاشون دست دست میکنن، یواش یواش بی خیال رویاشون میشن و فکر میکنن که زیادی تخیلی بوده

بگذریم :)

 

قدیما، هم توو دفتر خاطراتم مطلب مینوشتم، هم توو وبلاگم

اما کم کم دیگه توو دفتر خاطراتم ننوشتم و پیش خودم گفتم "وبلاگم هم مثل دفتر خاطرات میمونه"

 

و الان هم که توو وبلاگم هم نمینویسم

البته من تنها کسی نیستم که با وجود اینستاگرام و تلگرام و این برنامه های همیشه در دسترس، وبلاگ رو کنار میذاره یا بهش کم توجهی میکنه

 

ولی بهرحال، دلم میخواست که با وجود همه این برنامه های در دسترس، سراغ وبلاگهامون هم میومدیم

اینطوری با ذوق بیشتری میشد نوشت

نوشتن توو وبلاگی که کسی نمیبیندش، مثل زندگی آدمهای تنها میمونه که برای خودشون وقت نمیذارن و دل و دماغ آشپزی ندارن