وقتی بیست و یکی دو سالم بود، ناراحت و ناراضی بودم
از پدرو مادرم دلگیر بودم که مسیر زندگی من رو اشتباهی معرفی کردن
خودم رو با یه کسی مقایسه میکردم و پیش خودم میگفتم " این آدم وقتی همسن من بوده شاغل شده، و تازه ناراحته که چرا زودتر این اتفاقها براش نیفتاده، اونوقت من.."
من فکر میکردم توو سن بیست و یکی دو سالگی باید از حرفه هایی که از قبل یاد گرفتیم استفاده کنیم و شاغل شیم
اون سن، مخصوصه کاره
و من توو اون سن هیچ حرفه ای بلد نبودم
و پیش خودم میگفتم "دیـــــــگه دیــــــره!!! "
اینموقع ها، آدم به یه بزرگتری احتیاج داره که غمهای آدم رو بشنوه
دیشب، شرایط بیست سالگیم رو توو سی و هفت هشت سالگی کس دیگه ای دیدم
فرق منه بیست ساله با این دوست سی و خرده ای ساله، این بود که من پذیرفتم که باید یه کاری رو شروع کنم،
اما این دوست، نمیتونست بپذیره
گاهی آدم نمیدونه که "میتونست بدتر از این باشه"
من قبلا خیلی شرایط خودم رو بد میدونستم
الان خیلی خوشحال تر از قبلم... خیلی خوشحال تر
واقعیت اینه که اگه من توو بیست سالگی اونی که دلم میخواست نیستم، نباید دست روو دست بذارم و بشینم نگاه کنم
نباید فقط غر بزنم و اینقدر وایستم تماشا کنم تا بمیرم
تا زنده هستم، فرصت شروع کردن دارم