سال پیش دانشگاهی ، توو یه دبیرستان جدید ثبت نام کردم.


توو این دبیرستان جدید، احساس میکردم من تنهایی به یه جزیره اومده م.


مخصوصا وقتایی که در مورد یه برنامه یا یه فیلم یا هر چیزی "نظر" میدادیم.


معمولا اینطوری بود که همه غیر از من یه نظر داشتن، و من یه نفر یه نظر دیگه.



اما یکی از تفاوتهای دیگه ای که من و همکلاسیهام داشتیم، توو درس ریاضی بود.


من، با اینکه در مقایسه با دوستای قبلیم خیلی توو ریاضی ممتاز نبوده م، اما بین دوستای همکلاسی پیش دانشگاهیم، مخ ریاضی بودم.


معلم ریاضی ما، آقایی بود که خیلی عالی و مفهومی کار میکرد و از لحاظ تدریس هیچ کمبودی نداشت

اما از لحاظ اخلاق داشت...


بسیار عصبی به نظر میرسید و قواعد خاص خودش رو داشت


همه بچه ها باهاش مشکل داشتن، و من چون ریاضیم بهتر بود تقریبا مشکلی نداشتم



مهشید و مرضیه، پشت من و آذین می نشستن ، و بر عکس من و آذین، بیشتر مشکل رو این دو نفر با معلم داشتن.


مرضیه دختر تنبلی نبود، ولی نمیدونم چرا مشکل داشت با ریاضی


نشون به اون نشون که یه دفه آقای معلم داشت باهاش حرف میزد، مرضیه برگشت گفت من میخواستم شما لطفا یه کتاب معرفی کنین که من بیشتر کار کنم


مرضیه این حرف رو به کسی گفت که یه جزوه با قطر بیشتر از یک سانت داده بود، و کلی روو اون جزوه ادعا داشت


برای همین، به محض شنیدن این جمله، آقای معلم فریاد زد که " چرت و پرت نگو خانم برو بگیر بشین!"


و این فریاد به قدری بلند بود که بچه های کلاس بغلی ساکت شده بودن


مهشید هم مثل مرضیه، نسنجیده حرف میزد، و من فقط یادم میاد که یه دفه از شدت ناراحتیشون، مهشید نمیتونست نفس بکشه


و یادمه دوست مهربون من مریم، با دیدن این صحنه ها، یک عالمه توو بغل من گریه کرد



http://s6.picofile.com/file/8214818634/381902445024811025317541131086124221216227.jpg


اون روز، خیلی از روزهای اول مدرسه گذشته بود


و من حدس میزنم امتحان نیم ترم ریاضی داده بودیم


آقای معلم ناراضی بود


و مهشید، با این همه کمالات که قبلا در موردش گفتم، دوباره نسنجیده حرف زد


گفت " اون روز که ما امتحان می دادیم، زود برگه هامون رو گرفتن... زمانمون کمتر از زمان تعیین شده واسه امتحان بود"


آقای معلم هم که میدونست من اهل دروغ گفتن نیستم، همیشه اینموقع ها میگفت " آره زینب؟ راست میگه؟"


من دروغ سنج کلاس بودم شاید...


من هم که هم از مهشید متعجب بودم که با اینهمه سابقه درخشان، چطور تونست همچین چرت و پرتی از دهنش بده بیرون، و هم هرگز نمیخواستم دروغ بگم،


تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که " نمیدونم، من زمان رو چک نکردم."


که یعنی بهرحال قبل از اینکه برگه ها رو بگیرن من امتحانم رو داده بودم.



به خیال خودم مهشید رو نجات داده بودم، اما مهشید صدام کرد و بهم گفت " چرا لال شدی؟!! "


بعد ادام رو در آورد " من نمیدونم..."


و من بعد از این حرف، واقعا لال شدم!!


چطور یه کسی میتونه اینهمه نادون باشه؟


یکی از اخلاقهایی که یه موقعهایی بهم هجوم میاره تا یه عمر حرصم بده، سکوت کردن توو همچین لحظه هاییه


بله! درست فهمیدین! من بعد از این چرت و پرت های مهشید، هیچ چیییی نگفتم

نظرات 1 + ارسال نظر
لیدی سارا جمعه 10 مهر 1394 ساعت 01:32 http://lady2432sarah.prsianblog.ir

شبت بخیر زینبم,

به به عید غدیر خم مباااارک

عجببب معلمی بوده.برای ریاضی و اینقدر خشن؟!

واااا!!!!مهشید چرا اینجوری کرد!!!!طلبکار هم شد.جای تشکر که جوابی دادی که معلم چیزی نگه تازه خانم طلبکار هم شده بود

کیف میداد با شناختی که از سابقه درخشان مهشید داشتی,چیزی میگفتی که حالش گرفته میشد,

گرچه گفتی اون لحظه فقط اون حرف به ذهنت رسید.

نه دیگه, واقعا آدم می مونه بعده همچین حرفی چی باید بگه اصلا.

حداقل باید به خود مهشید همچین چیزی میگفتم...

مثلا بهش میگفتم " باید بهش میگفتم که داری زر مفت میزنی، تا تو اینطوری بلبل زبونی نکنی.. عوض من، تو باید لال میشدی "

حداقل خالی میشدم اینطوری :(

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد